دسته: Uncategorized

استاد

هنرجوی هنرهای رزمی، نزد استاد رفت و گفت:

-« می خواهم استاد مسلم آیکیدو بشوم. اما فکر می کنم بهتر است به جودو هم بپردازم، تا روش های مبارزه ی بیشتری یاد بگیرم، تنها به این گونه می توانم بهتر از همه باشم.»

-« اگر مردی به دشت برود و سعی کند هم زمان دنبال دو راه بدود، سرانجام هر کدام از روباه ها به طرفی می دوند و او نمی تواند تصمیم بگیرد به دنبال کدام یک آن ها برود. وقتی تصمیمش را می گیرد که دیگر دیر شده و آنها دور شده اند و او فقط وقت و نیرویش را از دست داده است.»

«کسی که می خواهد استاد باشد، باید یک چیز را که خودش ترجیح می دهد، انتخاب کند. بقیه اش فلسفه بافی است.»

بدون شرح

 آن که دیگران را می شناسد، خردمند است.

آن که خود را می شناسد، روشنیده است.

آن که بر دیگران پیروز می شود، نیرومند است.

آن که بر خود پیروز می شود، نیرومند است.

آن که شادی را می شناسد، ثروتمند است.

آن که بر راه خویش پا بر جا می ماند، با اراده است.

 

فروتن باش، و اما غرور خویش را حفظ کن.

خم شو، اما سرافراز بمان.

خود را خالی کن، و اما سرشار بمان.

خود را بفرسای، اما تازه بمان.

 

خردمند خود را به نمایش نمی گذارد، و از این راه می درخشد.

خود نمایی نمی کند، و بنابراین او را می بینند.

خود را ستایش نمی کند، و بنابراین سزاوار است.

و از آن جا که رقابت نمی کند، هیچ کس را در جهان یارای رقابت با او نیست.

خوب و بد

روزي از روزها ، شبي از شبها خواهم افتاد  و خواهم مرد

اما مي خواهم هرچه بيش تر بروم

تا هرچه دورتر بيفتم

تاهرچه ديرتر بيفتم

هرچه دورترو ديرتر بميرم

نمي خواهم حتي يک گام يا يک لحظه پيش از آنکه مي توانسته ام بروم و بمانم افتاده باشم و جان داده باشم.

استاد شریعتی

قبول شدن دوستان خوبم آقایان احمد نایبی، رحیم خواجه و امجد عثمانی را در آزمون کارشناسی ارشد از دانشگاه آزاد قزوین و آقای جهان خیری از دانشگاه شبستر را به تک تک آنها تبریک گفته و آرزوی موفقیت های بزرگتری را برای همه دوستان در عرصه تحصیل و زندگی دارم.

خبر بالا یک خبر خوب بود ولی دوباره یک حادثه بد این هفته روی داد، استاد دکتری حسین علیزاده بر اثر حادثه تصادف رانندگی دار فانی را وداع گفتند، درگذشت این استاد دانشمند و خوش برخورد را به خانواده ایشان و همه دانشجویان  تلسیت عرض می کنم.

تولدت مبارک

یک سال قبل در چنین روزهای بود که به فکر افتادم تا چیزی را که مدتهای زیادی در ذهنم بود را آزاد کنم و آنرا در عمل به تصویر بکشم، تصویری که همین الان جلوی چشمان شما است، نمی دانم توانستم برای شما تصویر زیبا خلق کنم یا نه، و با خواندن این تصویر احساس رضایت و مفید بودن از مطالب یک وبلاک را می کند یا نه؟. اما برای من این تصویر با تصویری که در ذهن داشتم تفاوتی اساسی دارد، موضوعاتی که در روز های اول قرار بود تا حد توان درباره آنها بنویسم، اطلا جای در مطالب فعلی وبلاگ ندارند، یا مثلا موضوع الگوهای طراحی چیزی بود که در ابتد اصلا در ذهنم نبود ولی بعدا بخاطر درس طراحی سیستم های شی گرا که در آن ترم داشتم،تقریبا تبدیل به موضوع اصلی وبلاگ تا این نقطه شد. بازه زمانی بروزرسانی که این روزها بخاطر فشار کاری و مسائل فکری دیگر خیلی زیاد شده است در حالیکه از ابتدا دوست داشتم تا جای که می توانم در فواصل زمانی کم و بطور پیوسته اینکار را انجام دهم. ولی از تصویری که رسم کردم، شخصا رضایت چندانی ندارم و باید این عدم رضایت را در سال جدید به طور جدی جبران کنم تا شرمنده شما دوستان نباشم.

اما چند نقطه مثبت برای خودم،در ابتدا فکر نمی کردم که بتونم تا یک سال ادامه بدم، و فکر می کردم حداکثر بعد از چند ماه شاید این کار را ادامه ندهم که شکر خدا اینطور نشد. یکی از بزرگترین نقاط مثبت این فعالیت آشنایی با چند دوست تازه بود، بخصوص آشنایی با آقای مهرداد بی بالان که همیشه توی این یک سال با سوالاتم ایشان را به زحمت انداختم و دوباره از ایشان به خاطر پاسخ هایشان کمال تشکر را دارم.

استاد شریعتی

چند هفته قبل با داود نشسته بودیم و دوباره سر مشکلات مثلا مشکل خودمان بحث می کردم و مثل همیشه در انتها با چند سوال جدیدتر بحث خود را به پایان رساندیم. ولی وسط بحث داود گفت: کاش دکتر شریعتی الان زنده بود و به پیشش می رفتم و جواب همه سوال هام از او می پرسیدم. آری کاش دکتر زنده بود و یا حداقل در جامعه پر از عالم و روحانی خود یکی مثل او را داشتیم تا بتواند تفسیری نو و واقعی از مشکلاتمان برای ما ارائه کند. اما افسوسی که در جامعه خود نه جانشینی برای او داریم و نه قدر او را می دانیم، آری چند روز قبل روز هجرت استاد بود، روزی که او نیز پر کشد رفت و یک ملت را تنها گذاشت، اما روز هجرت استاد مثل همیشه سکوتی عجیب حکفرما بود، سکوتی که شاید دیگر همه به آن خو کرده اند. شاید هم فقط می توانیم سکوت کنیم، چون نیازی به گفتن نیست و استاد در نوشته هایش با هر کس و هر نسلی به زبان آن فرد و آن نسل سخن می گوید و گفتنی هایش را خودش می گوید.

او بود که به من آموخت که:

دوست داشتن برتر از عشق است. عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی. اما دوست داشتن پیوندی است خود آگاه و از روی بصیرت روشن و زلال. عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هر چه از غریز سر زند بی ارزش است و دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هر جا که یک روح ارتفاع دارد، دوست داشتن نیز همگام با آن اوج می یابد.

عشق در غالب دلها، در شکل ها و رنگ های تقریبا مشابهی متجلی می شود و دارای صفات و حالات و مظاهر مشترکی است، اما دوست داشتن در هر روحی جلوه خاص خودش را دارد و از روح رنگ می گیرد و چون روح ها بر خلاف غریزه ها، هر کدام رنگی و ارتفاعی و بعدی و طعم و عطری ویژه خود را دارد، می توان گفت به شمار هر روحی، دوست داشتنی هست. عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست و گذر فصل ها و عبور سال ها بر آن اثر میگذارد، اما دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی می کند و بر آشیانه بلندش، روز روزگار را دستی نیست ….

عشق در هر رنگی و سطحی با زیبایی محسوس، در نهان یا آشکار، رابطه دارد. چنانچه شوپنهاور می گوید: “شما بیست سال بر سن معشوقتان بیافزید، آنگاه تاثیر مستقیم آن را بر احساستان مطالعه کنید.”!

اما دوست داشتن چنان در روح غرق است و گیج و جذب زیباییهای روح که زیباییهای محسوس را به گونه ای دیگر می بیند. عشق طوفانی و متلاطم و بوقلمون صفت است، اما دوست داشتن آرام و استوار و پر وقار و سر شار از نجابت.

عشق با دور و نزدیگی در نوسان است. اگر دوری به طول انجامد ضعیف می شود، اگر تمام دوام یابد به ابتذال میکشد. و تنها با بیم و امید و تزلزل و اضطرب و “دیدار و پرهیز”، زنده و نیرومند می ماند.

اما دوست داشتن با این حالات ناآشنا است. دنیایش دنیای دیگری است. عشق جوشش یک جانبه است. به معشوق نمی اندیشد که کیست؟! یک ” خود جوشی ذاتی” است، و از این رو همیشه اشتباه می کند و در انتخاب به سختی می لغزد و یا همواره یک جانبه می ماند و گاه، میان دو بیگانه ناهمانند ، عشق جرقه می زند و چون در تاریکی است و یکدیگر را نمی بینند، پس از انفجار این صاعقه است که در پرتو روشنایی آن، چهره یکدیگر را می توانند دید و در اینجاست که گاه، پس از جرقه زدن عشق، عاشق و معشوق در چهره همدیگر می نگرند، احساس می کنند که همدیگر را نمی شناسند و بیگانگی و نا آشنایی پی از عشق – که درد کوچکی نیست – فراوان است.

اما دوست داشتن در روشنایی ریشه می بندد و در زیر نور سبز میشود و رشد میکند و ازین رو است که همواره پس از آشنایی پدید می آید، در حقیقت، در آغاز دو روح خطوط آشنایی را در سیما و نگاه یکدیگر می خوانند، و پس از “آشنا شدن” است که خودمانی می شوند، دو روح، نه دو نفر، که ممکن است دو نفر باهم در عین رودربایستس ها، احساس خودمانی بودن کنند و این حالت بقدری ظریف و فرار است که بسادگی از زیر دست احساس و فهم می گریزد – سپس طعم خویشاوندی و بوی خویشاوندی، گرمای خویشاوندی از سخن و ریفتار و آهنگ کلام یکدیگری احساس می شود و از این منزل است که ناگهان، خود به خود، دو همسفر بچشم می بینند که به پهن دشت بی گرانه مهربانی رسیده اند و آسمان صاف و بی لک دوست داشتن بر بالای سرشان خیمه گسترده است و افقهای روشن پاک و صمیمی  “ایمان” در برابرشان باز می شود و نسیمی نرم و لطیف – همچون یک معبد متروک در برابر پنهانی آن، خیال راهبی بزرگ نقش بر زمین شده و زمزمه درد آلود و نیایشش، مناره تنها و غریب آن را بصدا در می آورد، هر لحظه پیام الهام های تازه آسمانهای دیگر را بهمراه دارد و خود را، به مهر و عشوه ی بازیگر و شیرین و شوخ، هر لحظه، بر سر و روی این دو میزند.

عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی “فهمیدن” و “اندیشیدن” نیست. اما دوست داشتن، در اوج معراجش، ز سر حد عقل فراتر می رود و فهمیدن و اندیشیدن را نیز از زمین میکند و با خود به قله بلند اشراق می برد. عشق زیباههای دلخواه را در دوست می آفریند و دوست داشتن زیباههای دلخواه را در “دوست” می بیند و می یابد.

عشق یک فریب بزرگ و قوی است و دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی، بی انتها و مطلق.

عشق در دریا غرق شدن است و دوست داشتن در دریا شنا کردن. عشق بینایی را می گیرد و دوست داشتن هدیه می دهد.

زیبایی

کیمیاگر کتابی را که یکی از مسافران کاروان آورده بود، به دست گرفت. جلد نداشت، اما توانست نام نویسنده اش را پیدا کند: اسکار وایلدا. هم  چنان که کتاب را ورق می زد، به داستانی درباره نرگس برخورد.

کیمیاگر افسانه نرگس را می دانست، جوان زیبایی که هر روز می رفت تا زیبایی خود را در دریاچه ای تماشا کند. چنان شیفته خود می شد که روزی به درون دریاچه افتاد و غرق شد. در جایی که به آب افتاده بود، گلی رویید که نرگس نامیدندش.

اما اسکار وایلد داستان را چنین به پایان نمی برد.

می گفت وقتی نرگس مرد، اوریادها- الهه ی جنگل – به کنار دریاچه آمدند که از یک دریاچه آب شیرین، به کوزه ای سرشار از اشک های شور استحاله یافته بود.

اوریادها پرسیدند: «چرا می گریی؟»

دریاچه گفت: «برای نرگس می گریم».

 اوریادها گفتند: «آه، شکفت آور نیست که برای نرگس می گریی …»و ادامه دادند: « هر چه بود، با آنکه همه ما همواره در جنگل در پی اش می شتافتیم، تنها تو فرصت داشتی از نزدیک زیبایی اش را تماشا کنی».

دریاچه پرسید: «مگر نرگس زیبا بود؟».

اوریادها، شگفت زده پاسخ دادند: «کی می تواند بهتر از تو این حقیقت را بداند؟ هر چه بود در کنار تو می نشست».

دریاچه لختی ساکت ماند. سرانجام گفت:

«من برای نرگس می گریم، چون هر بار از فراز کناره ام به رویم خم می شد، می توانستم در اعماق دیدگانش، بازتاب زیبایی خودم را ببینم».

کیمیاگر گفت: «چه داستان زیبایی».

پائولو کوئلیو

مقدمه کتاب کیمیاگر

از زیبایی نوشتم. اما یکی از زیباترین هنرها و اولین هنر نزد بشر، هنر رقصی است. و زیبایی این هنر را می توانید در حرکات زیبا و ظریف دوست خوبم، استاد یاشار ایرانی مشاهده کنید. شما را حتما به دیدن کارهای زیبای ایشان و گروهشان تشویق می کنم. سایت گروه هنرهاي آئيني آذربايجاني “اوتلار”

تسلیت

پدر امیر یک معلم بود، هست و خواهد ماند. یک معلم به همه دنیا تعلق دارد، به تمام بشریت. معلم روح جاری خداوند روی زمین است، خداوند بشر را خلق می کند و روح را در آن می دمد، معلم روح را می سازد و آن را به سمت بالا پرواز می دهد، …

اما دیگر پدر امیر، پیش ما روی زمین نیست، او آنقدر بالا رفت، بالا رفت تا رسید به جایی که قرار بود برسد، خانه دوست.

او رفت و رسید، اما همیشه خاطره او در قلب ما و همه شاگردانش خواهد ماند.

« خانه دوست کجاست؟» در فلق بود که پرسید سوار.

آسمان مکثی کرد.

رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید.

و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:

«نرسیده به درخت،

گوچه باغی است که از خواب خدا سبز تر است.

و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است.

می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر بدر می آرد،

پس به سمت گل تنهایی می پیچی،

دو قدم مانده به گل،

پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی

و ترا ترسی شفاف فرا می گیرد.

در صمیمیت سیال فضا، خش خشی می شنوی:

کودکی می بینی

رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور

و از او می پرسی

خانه دوست کجاست.»

و هزاران حرف دیگر که می خواهیم بنویسم، اما نمی توانم.

رسیدن

شعور یک گیاه، در وسط زمستان، از تابستان گذشته نمی آید، از بهاری می آید که فرا می رسد. گیاه به روزهایی که رفته، نمی اندیشد، به روز های می اندیشد که می آید. اگر گیاهان یقین دارند که بهار خواهد آمد، چرا ما انسانها باور نداریم که روزی خواهیم توانست به هر آن چه می خواهیم، دست یابیم؟

نامه های عاشقانه یک پیامبر

جبران خلیل جبران

ما می توانیم، چو نکه ما می توانیم.

 

کار

ژان همین که مرد، وارد مکان بسیار زیبایی شد. چیز هایی دید که خواب شان را هم ندیده بود. مردی با لباس سفید نزدیک شد:

«هر چه بخواهید در اختیارتان است: غذا، لذت، سرگرمی.»

ژان هر کاری را که در دوران زندگی اش دلش می خواست، انجام داد. بعد از سالهای لذت بخش بسیار، سراغ مرد سفید پوش رفت:

«هر چه را که می خواستم، بدست آوردم. حالا دلم می خواهد کار کنم تا مثمر ثمرتر باشم.»

مرد سفید پوش گفت: «بسیار متاسفم. اما این از دست من بر نمی آید، این جا کار نداریم.»

ژان با آزردگی گفت: «چه وحشتناک! باید تمام ابدیت را به کسالت بگذازنم! ترجیح می دهم به جهنم بروم!»

مرد سفید پوش نزدیگ شد و آرام گفت: «پس فکر می کنید کجایید؟»

تولد

دخترک که از خواب بیدار شد. حس عجیبی داشت. چون آنروز، روزی بود که کسی او را به زمین هدیه کرده بود. و در همه امروزهای سال های قبل، دوستانی بودند که بخاطر هدیه ای که دریافت کرده بودند. برای آن هدیه، هدیه ای می دادند. ولی دخترک برای امروزش برنامه ی دیگر داشت. با سرعت به طرف حیاط دوید و دستش را به سمت گل ها برد ولی زود دستش را عقب کشید، حداقل برای امروز نمی خواست، گلی را از زندگی محروم کند پس اولین هدیه را به آن شاخه کل داد. اما آرزو کرد، باد عطر آن گل را در فضا پخش کند. و با شتاب به طرف بیرون دوید، دسته گلی خرید و از تنها کوه شهرشان بالا رفت. به قله گوه که رسید، ایستاد و با تمام قدرتی که داشت فریاد کشید و از کسی که زندگی را به او هدیه داده بود تشکر کرد.  و تک تک شاخه های گل را بدست باد سپرد تا به او برساند. حس می کرد تازه تر، شده است. و از گوه پایین آمد، دسته گلی تازه خرید، و در چهار راه اصلی شهر ایستاد، شاخه گلی را در دست گرفت و دستش را به سمت اولین عابری که دید، دراز کرد و گفت: این هدیه روز تولد من برای شما است. آن عابر نگاه تحقیر آمیز، به دخترک انداخت و از آنجا دور شد. عابر دوم، فکر کرد دخترک مشکل دارد و او را به سخره گرفت. دخترک چند ساعت همین کار را ادامه داد ولی کسی، هدیه او را قبول نکرده بود و حتی چند نفر او را دیوانه فرض کرده  و به سخره گرفته بودند. دخترک، عابری دیگر را دید که داشت به او نزدیگ می شد. به خودش گفت: این آخرین نفری است که هدیه تولدم را به او اهدا خواهم کرد. ولی دخترک می ترسد او نیز عابری باشد مثل عابرهای دیگر، پس چشمایش را بست و دستهایش را به سمت او دراز کرد ….

من یک سال بزرگتر شدم.