دسته: Uncategorized

متخصص، متعهد، متخصص متعهد

در ابتدای این پست از مهندس مهرداد تشکر می کنم که  پست کتاب خوبم  آرزو است را در وبلاگ خودشان مطرح کردند و سبب شدند که تعدادی از دوستان پاسخی به سوالات ارائه شده بدهند. از همه این دوستان نیز بخاطر پاسخ هایشان تشکر و قدردانی می کنم.

پویاِی عزیز درباره عرضه و تقاضا نوشتند، درباره مشتری عمده محصول ما یعنی نرم افزار، دولت نوشتند و درباره صعنتی که وجود خارجی ندارد و فقط از آن، نامی در کشور ما وجود دارد. من با دیدگاه پویا درباره صعنت نرم افزار در ایران موافق هستم و در دو یا سه پست درباره آن باهم صحبت کرده ایم. ولی درباره عرضه و تقاضا دیدگاهی متفاوت با ایشان دارم.  به نظر من قبل از آن که چیزی در یک جامعه عرضه بشود، تقاضا برای آن چیز باید توسط سازندگان یا ارائه کنندکان در سطح جامعه ایجاد شود. یعنی سازنده باید در ابتدا یک سلیقه سازی یا فرهنگ سازی برای آن انجام بدهد و سپس به خودی خود عرضه برای آن ایجاد خواهد شد. شاید با مقایسه مفهوم بازاریابی و فروش بتوانم منظور خود را روشنتر بیان کنم. و برای این مقایسه از گفته لویی گشنر در کتاب رقص فیل ها استفاده می کنم. “در آی بی ام آن روز، اصطلاح بازاریابی در واقع برای فروش به کار برده می شد. در تعریف گسترده، فروش به معنای محقق کردن تقاضای ایجاد شده توسط بازاریابی است.” حالا اگر تکنولوژی و فرآیند تولید روز نرم افزار را به عنوان یک محصول در نظر بگیرم و استفاده از این تکنولوژی و فرآیند را مثابه فروش آن در نظر بگرییم. حال پل بین این دو یعنی بازاریابی  می ماند. واحد بازایابی و بازاریابان چه کسانی هستند. عمده ترین واحد بازاریابی دانشگاه است و بازاریابان اساتید هستند، وقتی این واحد و اعضای آن به وظایفی که بر عهده آنها است به درستی عمل کنند به صورت کاملا اتوماتیک سلیقه کارشناسی که خروجی دانشگاه خواهد بود ساخته خواهد شد. و این کارشناسان خریداران خوبی خواهند بود چون، گروه بازاریابی خوب بودند.

اجازه بدهید بحث را با یک مقایسه دیگر ادامه دهیم. قانون نانوشته ای در کشور ما وجود دارد که به صورت قابل توجهی اجراء می شود. افرادی که در راس امور و تصمیم گیرنده هستند باید در مرحله اول متعهد باشند تا متخصص. متعهد در برابر چه چیز و چه کسانی، متهعد در برابر آرمانها، رهبران انقلاب و ادامه ماموریت آنها. به نظر من متعهدها در جامعه ما گروه موفقی هستند، چون آنها گروه بازاریابی بسیار بزرگ و خبره ای دارند. و از تمام امکانات و نیروی خود برای ایجاد تقاضا و فروش محصول خود استفاده می کنند. در حالیکه گروه متخصصان جامعه مان را نمی توانم زیاد موفق قلمداد کنم، چون اغلب آنها بازاریابان خوبی نیستند و یا به خیلی اندک قانع هستند. ما الان نیاز به متخصصانی داریم که متعهد باشند در برابر دانش خود و عرضه آن به نسلی که فردا را خواهند ساخت، نسلی که سلیقه اش می تواند توسط متخصصان متعهد ساخته شود و نه ….

زن

زنی که سر نوشت، وی را با زبیایی روحانی و جسمانی شگفت انگیزی مجهز کرده است. زنی با چنین ویژگی ها، حقیقی انگار ناپذیر است، همزمان، ماهیتی باز و مرموز دارد، که صرفا می توان از طریق قدرت عشق به درک آن نائل شد و صرفا از طریق پرهیزگار و نیکوئی، به لمس آن مبادرت ورزد … و آن هنگام که آدمی در تلاش است تا به وصف چنین زنی همت گمارد، وی همچون بخار در هوا، محو و ناپدید می شود.

زنان، پنجره های دیدگانم را گشودند و درهای روحم را کاملا باز کردند! اگر بخاطر جایگاه های زن مثل مادر و زن مثل خواهر و زن مثل دوست نمی بود من هم یقینا در میان آنانی می غنودم که صرفا به جستجوی آرامش و راحتی در این عالم خاک هستند و تنها خرناس می کشند و بس …

نویسندگان و شاعران، می کوشند حقیقت نهفته، درباره جوهر زن را دریابند. اما تا به امروز، هرگز نتوانسته اند قلب او را درک کنند، زیرا پیوسته از میان حجاب خواسته به او نگریسته اند و لذا هیچ چیز مگر شکل اندام او را نمی بینند. یا آن هم که وی را از طریق ذره بینی از ناراحتی و سرخوردگی می نکرند و هیچ چیز مگر ضعف و ناتوانی و تسلیم پذیری اش را مشاهده نمی کنند.

هشتم مارس روز جهانی زن، به امید تحقق خواسته های تک و تک زنان و مردانی که برای خواسته ها ی بر حقشان در جای جای دنیا مبارزه می کنند. مطمئن باشیم که آزادی روزی سرودی خواهد خواند اما نه از گلوگاه یکی پرنده ای، بلکه از گلوگاه تمام مادران امروز و فردای سرزمینم …

 

آه آزادي

آه اگر آزادی سرودی می خواند
کوچک
همچون گلوگاه پرنده ای
هیچ کجا دیواری فرو ریخته برجای نمی ماند
سالیان بسیاری نمی بایست
دریافتی را
که هر ویرانه نشان از غیاب انسانی است
که حضور انسان
آبادانی است
آه اگر آزادی سرودی می خواند
کوچک
کوچکتر حتی
از گلوگاه یکی پرنده

و شعر با صداي شادروان احمد شاملو

عشق و کار

شما را اگر توان نباشد که کار خود به عشق در
آمیزید و پیوسته بار وظیفه ای را
  بی رغبت به
دوش می کشید ، زنهار دست از کار بشویید و بر آستان معبدی نشینید و از آنان که به
شادی ، تلاش کنند صدقه بستانید.زیرا آنکه بی میل ، خمیری در تنور نهد ، نان تلخی
واستاند که انسان را تنها نیمه سیر کند ، و آنکه انگور به اکراه فشارد ، شراب را
عساره ای مسموم سازد ، و آنکه حتی به زیبایی آواز فرشتگان نغمه ساز کند ، چون به
آواز خویش عشق نمی ورزد ، تنها می تواند گوش انسانی را بر صدای روز و نجوای شب
ببندد
. 

بری دیگه برنگردی، انشاالله

17 ماه گذشت، 17 ماه از اول تیر 87
گذشت، تا من به عنوان یک پسر دینی را که به گردن بودم انجام دهم. ولی من در این 17
ماه لحظه ای احساس مفید بودن برای جامعه و ملت خود نکردم، و حتی کسی را از بچه ها
و دوستان اطرافم را نیز ندیدم که این حس در 
آنها وجود داشته باشد. نمی دانم مدیریت سطح بالای جامعه چگونه فکر می کنند
و چگونه می اندیشند، ولی هر آنگونه که بیاندیشند همیشه چند صد جای کار می لنگد.

بگذاریم،
مهم این بود که این 17 ماه تمام بشود حالا به هر قیمتی و به هر نحوی، مهم نیست.
این 17 ماه تمام شد با همه خوبی ها و بدی هایش، با خاطرات تلخ وشیرینش و شاید با
مهمترین دستاوردش دوستان تازه، دوستی های که امیدوارم تمام نشوند.

سی ام
خرداد پارسال بود که پست خداحافظ اجباری را نوشتم، شاید در آن لحظات قضیه برایم
خیلی سخت تر  از آن بود که در واقعیت وجود
داشت. ولی با همه تصوراتی که داشتم اول تیر باید می رفتم و رفتم، دوره آموزش را در
شهر خودمان تبریزی ماندنی شدم، روزهای اول شاید سخت ترین روزهای خدمت برای هر کسی
باشد، برای من که اینگونه بود، ولی بعد از دو و سه هفته اول دیگر عادت می کنی و با
تمام شرایط خو می گیری. در کل شرایط در دوره آموزش نسبتا خوب بود تقریبا کم هم شانس
به من روی خوش نشان داد. اما در آخرین روزهای آموزش در ارودگاه (مثلا زندگی در
شرایط سخت) اتفاقی افتد که شاید هرگز قادر به فراموش کردنش نباشم، توی میدان تیر
بودم و بچه ها داشتند با آر پی چی  شلیک می
کردند، توی یک از تیر اندازی ها کلوله آر پی چی تو هوا منفجر شد و دو تا از ترکش
ها، به چشم یکی از بچه های گروهان ما اصابت کرد، و بدترین حالتی که می توانست رخ
بدهد، رخ داد. دیگر او باید فقط با یک چشم و تنها با یک چشم دنیا را ببیند.  آخرین روز آموزشی ما اینگونه تمام شد. فردای
آنروز جشن اعطای درجه ….

آموزش
تمام شد، و قضیه دوباره آنقدر پیچ خورد که من خودم ندانستم چگونه شد که من دوباره
سر از شهر خودمان در آوردم، 15 ماه دوباره در شهر خودمان و پلیس فرودگاه تبریز،
یگانی که به عنوان پلیس نمونه پلیس فرودگاههای کشور انتخاب شد. شاید نسبت به
بسیاری از گزینه های که برای خدمت وظیفه در ناجا هست، پلیس فرودگاه یکی از بهترین
گزینه ها باشد ولی با مشکلات و سختی های مخصوص خودش. فقط یک نمونه از مشکلاتش
مخصوص خودش که فقط آنهایی که در فرودگاه خدمت کرده اند قادر به درک آن هستند،
پروازهای حج، حج تمتع، حج عمره بخصوص در فرودگاه یک شهر بزرگ. ولی باز بسیار بهتر بود
نسبت به دوستانی که توی راهنمائی و رانندگی بودند. شاید یکی از زیباترین لحظات
خدمت توی فردگاه، توی ترمینال رقم می خورد، خاطراتی که در برخورد با مسافرین رخ می
دهد و اقعا ماندگار هستند.

لبخند
می زنی، پس سپاهی نیست
. این
جمله ای است که یکی از مسافرین همین که من می بینه به زبان می آورد اما نمی دانم
با کدام منطق و حسابی این حرف را می زند. 
و بعد کلی بحث بر سر سپاه و پلیس. البته این لبخند تقریبا دائمی، چند بار
توی خدمت کم مانده بود برایم مشکل ساز شود، یکبار دوره آموزشی توی اتاق  فرمانده گردان، و یکبار توی ترمینال فرودگاه که
یک مسافر خانم تاخیر کرده بود و این مورد خانمه خیلی جالب بود تا آخر روزهای خدمت
این خاطره را یادآوری می کردیم و می خندیدم. یکبار هم یک استاد زبان آمد شروع به
صحبت کرد و تقریبا فکر کنم یک ساعت گیر داد به قضیه ته ریش، ریش و دلیل اینکه چرا
نباید یک نظامی نباید سه تیغ کند؟ واقعا چرا؟ دوباره این آقا خیلی گیر داده بود به
سپاه و …. آخر صحبتش شروع به خواندن یک ترانه انگلیسی و یک ترانه آلمانی کرد
خودشم با یک ژست خاص. دختر و مادری که مقیم سوئد بود و بعد از کلی بحث با آنها بر
سر زندگی در خارج کشور، اینها فقط حرف خودشان را تکرار کردند، پولی داشته باشی و
توی ایران زندگی کنی، به همین سادگی. دانشجوهای که خارج از کشور تحصیل می کردند،
از ترکیه بغل کوشمان بگیر تا انگلیس و کانادا، و اینکه چگونه می توانی پذیرش بگیری،بورسیه
بشی و کار دانشجوی توی خود دانشگاههای کانادا بدست بیاوری.  یکی از خاطرات 
خاص مربوط به یک خانم مسن که استاد باز 
نشسته دانشگاه و از خیرین بود، و از بد شانسی پرواز آنها باطل شده بود. آمد
شروع به اعتراض کرد و چه حرفهای زد ماندگار، برعکس اون دختر و مادر ایشان اصلا
دلخوشی از ایران نداشتند، اینجا یک سرزمین سوخته است برای جوانان و از ساعت 11 تا
نزدیگهای 13 می گفت و می گفت و گاهی از دل ما می گفت. و هزاران خاطره دیگر از
مسافران، مهمانداران، بچه های امنیت پرواز و پرسنل خود فرودگاه.

اما
خاطره تلخ، سقوط هواپیمای توپولف شرکت کاسپین. آخرین پروازی  که این هواپیما با موفقیت انجام داد از تبریز
بودالبته با یک تاخیر اساسی و این پرواز توی شیفت من انجام شد. فردای آنروز قرار
بود با بچه ها بیرون برویم، مسعود زنگ زد و گفت که هواپیما سقوط کرده و خدا را شکر
می کنم که آنروز من توی ترمینال نبودم. چون آنروز کاسپین یک پرواز دیگر از تبریز به
مقصد دبی داشت، وقتی هواپیما از  دبی برگشت
بود به خدمه پرواز که خبر داده بودند، مسعود می گفت که توی ترمینال اوضاع عجیبی
بود گریه و زاری و آنوقت است که باید به یک جای خلوت پناه ببری و بغضت را خفه
کنی….

شاید
بتوان صدها صفحه خاطره نوشت از این 17 ماه. این 17 ماه تمام شد و باید دوباره شروع
کنم  کار و تحصیل و مهمتر از همه زندگی .

کسی که نمی دانم کیست!

زمستان،
گفتم زمستان، زمستان یعنی برف، سرما، گونه های سرخ به رنگ آتش در کنار آتش، یک
اتاق گرم، آدم برفی، برف بازی و هزاران سطر دیگر می توان نوشت،  ولی نه دیگر زمستان برای من هیچ چیزی از  خود زمستان ندارد، نه سرما و نه برف و نه هزاران
چیز دیگر. زمستان برای من یک حادثه بود فقط یک حادثه ولی نه بهتر است بگویم یک
خاطره. خاطره یک دوست، خاطره یک دوست، نه او هرگز دوست من نبود، شاید من دوست او
بودم، نه من دوست او نبودم. هیچ نمی دانم چی بود، که بود و دلیل اینکه بود چه بود.
ولی بود همانگونه که من هستم، شما هستید، اما او برای من دیگر گونه بود متفاوت از
همه شماها. اما چگونه؟ سوال عجیبی است می دانی بود، دیگرکونه بود برای تو بود و لی
باز هیچ نمی دانی، آری من نمی دانم، من نمی دانم، شاید اگر می دانستم او هم مثل هر
کس دیگر بود، مثل هر کس دیگری.

برمی
گردم، سالها به عقب در یک روز زمستانی …

ماه
اسفند است، وسط ظهر یک روز زمستانی، نبردی میان سرمای کم جان آخر زمستان و خورسید کم
فروغ برپا است، غافل از آنم که شاید در این دقایق خود به نبردی  عظیم کشیده شوم،  از در وارد می شوم یک دوست را می بینم، یک دوست
قدیمی را. این یعنی اینکه تنها نیستی، همراه می شویم، می رویم، می رویم، پله ها،
پله ها را هم پایین می رویم، باز هم باید برویم و این یعنی آغاز حادثه،  فقط چند قدم دیگر و آنگاه است که می بینی، نه می
بینید چون اگر تنها خود می دیدم می توانست یک تصویر خیالی باشد یک سراب، یک رویا
یا هر چیز دیگری که می توان اسمش نهاد. دوستم نیز می بیند.یک لبخند، یک درخشش در
چشمانش، در چشمانی کسی که نمی دانی کیست، برای کیست، برای چیست؟ و آنگاه است که
نمی دانم هایت شروع می شود. برای ساعت ها، برای روزها، برای هفته ها، برای ماهها،
برای سالها و شاید هم برای ابد، برای تک تک لحظاتی که می خواستم بدانی ولی نمی
دانستم، برای تک و تک دفعاتی که چشمهایش درخشید و لبخند بر لبهایش نشست و لی باز
ندانستم،  ندانستم ….

آری،
من می دانم که نمی دانم، شاید زیباتر باشد که ندانم.

پس
بازمی گردم، می روم، قدم به قدم، پله ها، پله ها را هم پایین می روم، فقط چند قدم
دیگر، ولی دیگر کسی نیست، چرا کسی هست، کسی که نمی دانم کیست!

Google یا googol، کدام صحیح است؟

در
پاییز سال 1997، برین و پیج به این نتیجه رسیدند که موتور جستجوی بک راب به یک نام
جدید نیاز دارد. پیج در یافتن یک نام چشمگیر که قبلا مورد استفاده قرار نگرفته
باشد، دچار دردسر شده بود و لذا از شون اندرسون، هم اتاقی اش در خواست کمک کرد.
آندرسون به یاد می آورد: «من به سمت تخته سیاه رفتم و با روش طوفان مغزی شروع به
نوشتن اسامی روی آن کردم و او دائما می گفت نه، نه، نه. این کار چندین روز ادامه
داشت. او رفته رفته مایوس می شد و ما یک جلسه دیگر طوفان مغزی تشکیل دادیم. من
نزدیگ تخته سفید نشسته بودم و یکی از آخرین چیزهایی که به آن رسیدم این بود که
“نظرت راجع به گوگل پلکس چیست؟” او شکل کوتاهتر این اسم را دوست داشت.
من کلمه
G-o-o-g-l-e
را با املای غلط روی تخته سفید نوشتم
 و حالا
به چشم می آمد. لاری با آن موافقت کرد و بعدا در همان شب آن را ثبت کرد و
 روی
تخته سفید نوشت:
google.com.
شبیه یاهو یا آمازون، یک حلقه نه چندان دقیق اینترنتی به آن اضافه کرد و
 روز بعد که به دفترم آمدم دیدم تامارا یاداشتی
برایم گذاشته و نوشته است است
تو املای آن را غلط نوشته ای. درست آن باید این باشد: G-o-o-g-o-l’»

بک
راب: نام موتور جستجوی گوگل در مرحله تحقیقاتی در دانشگاه استنفورد بود.

سرگئی
برین و لاری پیج: موسسین شرکت گوگل

کتاب the google story، کتاب بسیار خواندنی در مورد تاریخچه
و
سیر تکامل شرکت گوگل
است، واقعا این شرکت سرنوشت جالبی دارد، که می تواند خیلی آموزنده باشد.خواندن این
کتاب را به دوستان توصیه می کنم البته ترجمه فارسی کتاب نیز موجود می باشد با
عنوان «سرگدشت شگفت انگیز گوگل» برای افراد مثل خودم که زبانشان زیاد خوب نیست.

هفت نصیحت مولانا

 گشاده دست باش، جاري باش، كمك كن (مثل رود)

 باشفقت و مهربان باش (مثل خورشيد)

 اگركسي اشتباه كردآن رابه پوشان (مثل شب)

 وقتي عصباني شدي خاموش باش (مثل مرگ)

 متواضع باش و كبر نداشته باش (مثل خاك)

 بخشش و عفو داشته باش (مثل دريا )

 اگرمي خواهي ديگران خوب باشند خودت خوب باش (مثل آينه )

داستان اعتراف آنها

اعتراف کردند، در یک دادگاه اسلامی در مقابل یک قاضی عادل، در یک جامعه کاملاً آزاد، که دانستن حق مردم است، روبروی میلیونها جفت چشم که برای حقشان یعنی دانستن به صفحه جعبه جادو خیره شد بودند، اما چیزها شیندند که گوش هایشان سوت کشید و متحیر شدند، و در حالت تحیر به پشت بام ها پناه بردند و الله ی را که اکبر بود فریاد زدند و از او پرسیدند، آیا این باز جادوی دیگر از جعبه جادوی ملی بود یا از کرامات مردی بود که بشقابش همیشه سر سفره بود ولی خود غایب بود، غایب بود چون باید همپای مرید خود، مرد هاله به سر به مدیریت جهان می پرداخت. حالا من نمی دانم جادو بود یا معجزه، ولی دوست دارم داستان اعترافات شبیه حکایت زیر باشد:

در دوران مسیحی شدن ژاپن، سامورائی ها یک مبلغ مسیحی را دستگیر کردند.

یکی از جنگجویان گفت: «اگر می خواهی زنده بمانی، فردا صبح باید تمثال مسیح را جلوی چشم ما لگد کوب کنی.»

مبلغ، بدون هیچ تردیدی در قلبش خوابید. هرگز آن توهین را روا نمی داشت، و بنابراین خود را برای شهادت آماده کرد.

نیمه شب از خواب بیدار شد، از روی تختش برخاست و ناگهان پایش را روی بدن کسی گذاشت که روی زمین خوابیده بود. نگاه کرد و نزدیگ بود بی هوش شود: خود عیسا مسیح روی زمین خوابیده بود!

مسیح گفت: «اکنون که پایت را روی خود من گذاشتی، فردا هم تمثال مرا لگدکوب کن. جنگ برای یک آرمان، بسیار مهم تر از دادن یک قربانی است.»

حکایت زیبایی است، اما آیا آخر داستان ما نیز اینگونه است؟ نه من نمی دانم، من هیچ نمی دانم، چون دانستن حق من است!.

از خیلی روزها پیش می خواستم این داستان را بنویسم، ولی نمی دانم نشد. تا اینکه شنیدم مردی که دوستش داشتم، شاید دوستش دارم، به امید اینکه دوستش خواهم داشت بعد از روزها آزاد شد، یک معمار یک طراح یک پدر و یک ….  ولی افسوس نمی توانم بنویسم یک قهرمان، چونکه قهرمان من قهرمانی دیگر گونه است، قهرمانی که بتواند ….

روزی مردی جوان نزد شیوانا، استاد معرفت آمد و از او خواست تا راز معرفت را برایش بازگو کند. شیوانا در جمع مریدانش مشغول تدریس بود. به خاطر وجود مرد جوان درس را قطع کرد و از یارانش خواست تا قاشقی چوبی و تخت را همراه ظرفی روغن مایع برای او بیاورند. سپس قاشق را به دست مرد داد و آن را از روغن پر کرد و از مرد خواست در مدرسه و باغ مدرسه حرکت کند و هر آن چه می بیند را به خاطر بسپارد و دوباره نزد آن ها برگردد. فقط باید مواظب باشد که حتی یک قطره روغن نیز روی زمین نریزد که در غیر این صورت از معرفت و راز معرفت دیگر خبری نخواهد بود. مرد جوان قاشق را با دقت و تمرکز زیاد در دست گرفت و با قدم های آهسته و دقیق در حالی که یک لحظه نگاهش را از قاشق بر نمی داشت ساختمان مدرسه را دور زد و بعد از عبور از تمام معابر باغ دوباره به جمع شیوانا و شاگردانش بازگشت. شیوانا نگاهی به قاشق روغن انداخت و دید که صحیح و سالم است. آن گاه از مرد جوان پرسید: خوب! اکنون برای حاضرین تعریف کن که از ساختمان مدرسه و باغ چه دیدی؟! مرد جوان مات و متحیر به جمع خیره شد و با شرمندگی اعتراف کرد که در تمام طول مسیر حواسش به قاشق و روغن آن بوده است و اصلا به شکل ساختمان و باغ دقت نکرده است. شیوانا دوباره همان قاشق را از روغن پر کرد و از او خواست دوباره همان تمرین را تکرار کند. این بار مرد جوان مات و مبهوت به زیبایی و سادگی در و دیوار مدرسه خیره شد و بی توجه به اینکه روغن از قاشق ریخته است، تمام زوایای باغ را با دقت تماشا کرد. وقتی نزد شیوانا و جمع برگشت، با شرمندگی متوجه شد که هیچ روغنی در قاشق نمانده است و قاشق خالی است. با اعتراض به شیوانا گفت که می تواند دقیق و روشن تمام زوایای مدرسه و باغ را برای جمع تشریح کند. اما شیوانا تبسمی کرد و گفت: شرح زیبایی ها باید با ریخته نشدن روغن از قاشق همراه می شد. تو راز معرفت را پرسیدی و اکنون باید خودت آن را دریافته باشی! راز معرفت یعنی زندگی در این دنیا و مشاهده و استفاده و حظ بردن از تمام زیبایی های آن بدون این که حتی قطره ای از روغن صداقت و پاکدامنی و خلوص و صفای باطنی خود را در این مسیر از دست بدهی. این دو با هم عجین هستند و بدون داشتن همزمان این دو هرگز نمی توانی راز معرفت را دریابی!