دسته: Uncategorized

الگو

از شخص پرسیدند:

بهترین الگو برای پیروی چیست؟ افراد پرهیزگاری که زندگی شان را وقف خدا می کنند و نمی پرسند چرا؟ یا افراد با فرهنگی که می کوشند باری تعالی را بفهمند.

او گفت : بهتر از همه، الگوی کودکان است.

گفتند: کودک هیچ نمی داند. هنوز نمی داند واقعیت چیست؟

او جواب داد: سخت در اشتباهید. کودک چهار خاصیت دارد که هرگز نباید فراموش کنیم. همیشه بی دلیل شاد است. همیشه سرش به کاری مشغول است. وقتی چیزی را می خواهد، تا آن را نگیرد، از عزم و اصرارش کم نمی شود. سر انجام ، می تواند خیلی راحت گریه کند.

 

سال نو

با تاخیر چند روزه، سال نو را به همه دوستان تبریگ گفته و آروزی سالی سر شار از موفقیت را برای آنها دارم.

دوست دارم سال نو، سالی نو برای همه باشد و بتوانیم در این سال نو بودن و تازگی را تجربه کنیم.

برای بچه های بزرگ

روباه گفت: سلام.
شهریار کوچولو برگشت اما کسی را ندید. با وجود این با ادب تمام گفت: سلام.
صداگفت: من این‌جام، زیر درخت سیب…
شهریار کوچولو گفت: کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!
روباه گفت: یک روباهم من.
شهریار کوچولو گفت: بیا با من بازی کن. نمی‌دانی چه قدر دلم گرفته…
روباه گفت: نمی‌توانم بات بازی کنم. هنوز اهلیم نکرده‌اند آخر.
شهریار کوچولو آهی کشید و گفت: معذرت می‌خواهم.
اما فکری کرد و پرسید: اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: تو اهل این‌جا نیستی. پی چی می‌گردی؟
شهریار کوچولو گفت: پی آدم‌ها می‌گردم. نگفتی اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: آدم‌ها تفنگ دارند و شکار می‌کنند. اینش اسباب دلخوری است! اما مرغ و ماکیان هم پرورش می‌دهند و خیرشان فقط همین است. تو پی مرغ می‌کردی؟
شهریار کوچولو گفت: نه، پیِ دوست می‌گردم. اهلی کردن یعنی چی؟
روباه گفت: یک چیزی است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردن است.
ایجاد علاقه کردن؟
روباه گفت: معلوم است. تو الان واسه من یک پسر بچه‌ای مثل صد هزار پسر بچه‌ی دیگر. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم واسه تو یک روباهم مثل صد هزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتیاج پیدا می‌کنیم. تو واسه من میان همه‌ی عالم موجود یگانه‌ای می‌شوی من واسه تو.
شهریار کوچولو گفت: کم‌کم دارد دستگیرم می‌شود. یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.
روباه گفت: بعید نیست. رو این کره‌ی زمین هزار جور چیز می‌شود دید.
شهریار کوچولو گفت: اوه نه! آن رو کره‌ی زمین نیست.
روباه که انگار حسابی حیرت کرده بود گفت: رو یک سیاره‌ی دیگر است؟
آره.
تو آن سیاره شکارچی هم هست؟
نه.
محشر است! مرغ و ماکیان چه‌طور؟
نه.
روباه آه‌کشان گفت: همیشه‌ی خدا یک پای بساط لنگ است!
اما پی حرفش را گرفت و گفت: زندگی یک‌نواختی دارم. من مرغ‌ها را شکار می‌کنم آدم‌ها مرا. همه‌ی مرغ‌ها عین همند همه‌ی آدم‌ها هم عین همند. این وضع یک خرده خلقم را تنگ می‌کند. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پایی را می‌شناسم که باهر صدای پای دیگر فرق می‌کند: صدای پای دیگران مرا وادار می‌کند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمه‌ای مرا از سوراخم می‌کشد بیرون. تازه، نگاه کن آن‌جا آن گندم‌زار را می‌بینی؟ برای من که نان بخور نیستم گندم چیز بی‌فایده‌ای است. پس گندم‌زار هم مرا به یاد چیزی نمی‌اندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهلیم کردی محشر می‌شود! گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو می‌اندازد و صدای باد را هم که تو گندم‌زار می‌پیچد دوست خواهم داشت…
خاموش شد و مدت درازی شهریار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: اگر دلت می‌خواهد منو اهلی کن!
شهریار کوچولو جواب داد: دلم که خیلی می‌خواهد، اما وقتِ چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر در آرم.
روباه گفت: آدم فقط از چیزهایی که اهلی کند می‌تواند سر در آرد. انسان‌ها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکان‌ها می‌خرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدم‌ها مانده‌اند بی‌دوست… تو اگر دوست می‌خواهی خب منو اهلی کن!
شهریار کوچولو پرسید: راهش چیست؟
روباه جواب داد: باید خیلی خیلی حوصله کنی. اولش یک خرده دورتر از من می‌گیری این جوری میان علف‌ها می‌نشینی. من زیر چشمی نگاهت می‌کنم و تو لام‌تاکام هیچی نمی‌گویی، چون تقصیر همه‌ی سؤِتفاهم‌ها زیر سر زبان است. عوضش می‌توانی هر روز یک خرده نزدیک‌تر بنشینی.

فردای آن روز دوباره شهریار کوچولو آمد.
روباه گفت: کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب می‌شود و هر چه ساعت جلوتر برود بیش‌تر احساس شادی و خوشبختی می‌کنم. ساعت چهار که شد دلم بنا می‌کند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را می‌فهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟… هر چیزی برای خودش قاعده‌ای دارد.
شهریار کوچولو گفت: قاعده یعنی چه؟
روباه گفت: این هم از آن چیزهایی است که پاک از خاطرها رفته. این همان چیزی است که باعث می‌شود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعت‌ها فرق کند. مثلا شکارچی‌های ما میان خودشان رسمی دارند و آن این است که پنج‌شنبه‌ها را با دخترهای ده می‌روند رقص. پس پنج‌شنبه‌ها بَرّه‌کشانِ من است: برای خودم گردش‌کنان می‌روم تا دم مُوِستان. حالا اگر شکارچی‌ها وقت و بی وقت می‌رقصیدند همه‌ی روزها شبیه هم می‌شد و منِ بیچاره دیگر فرصت و فراغتی نداشتم.

به این ترتیب شهریار کوچولو روباه را اهلی کرد.
لحظه‌ی جدایی که نزدیک شد روباه گفت: آخ! نمی‌توانم جلو اشکم را بگیرم.
شهریار کوچولو گفت: تقصیر خودت است. من که بدت را نمی‌خواستم، خودت خواستی اهلیت کنم.
روباه گفت: همین طور است.
شهریار کوچولو گفت: آخر اشکت دارد سرازیر می‌شود!
روباه گفت: همین طور است.
پس این ماجرا فایده‌ای به حال تو نداشته.
روباه گفت: چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.
بعد گفت: برو یک بار دیگر گل‌ها را ببین تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع می‌کنیم و من به عنوان هدیه رازی را به‌ات می‌گویم.
شهریار کوچولو بار دیگر به تماشای گل‌ها رفت و به آن‌ها گفت: شما سرِ سوزنی به گل من نمی‌مانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همه‌ی عالم تک است.
گل‌ها حسابی از رو رفتند.
شهریار کوچولو دوباره درآمد که: خوشگلید اما خالی هستید. برای‌تان نمی‌شود مُرد. گفت‌وگو ندارد که گلِ مرا هم فلان ره‌گذر می‌بیند مثل شما. اما او به تنهایی از همه‌ی شما سر است چون فقط اوست که آبش داده‌ام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشته‌ام، چون فقط اوست که با تجیر برایش حفاظ درست کرده‌ام، چون فقط اوست که حشراتش را کشته‌ام (جز دو سه‌تایی که می‌بایست شب‌پره بشوند)، چون فقط اوست که پای گِلِه‌گزاری‌ها یا خودنمایی‌ها و حتا گاهی پای بُغ کردن و هیچی نگفتن‌هاش نشسته‌ام، چون او گلِ من است.
و برگشت پیش روباه.
گفت: خدانگه‌دار!
روباه گفت: خدانگه‌دار!… و اما رازی که گفتم خیلی ساده است:
جز با دل هیچی را چنان که باید نمی‌شود دید. نهاد و گوهر را چشمِ سر نمی‌بیند.
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: نهاد و گوهر را چشمِ سر نمی‌بیند.
ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کرده‌ای.
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: به قدر عمری است که به پاش صرف کرده‌ام.
روباه گفت: انسان‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده‌ای نسبت به چیزی که اهلی کرده‌ای مسئولی. تو مسئول گُلتی…

شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: من مسئول گُلمَم.

 

به درود همکلاسی

مرگ پایین کبوتر نیست.

مرگ وارون یک زنجره نیست.

مرگ در ذهن اقاقی جاری است.

مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد.

مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید.

سهراب سپهری

آیا مردن انسان چیزی بیش از برهنه بودن در باد و آب شدن در حرارت خورشید است ؟

آیا قطع شدن نفس غیر از آزاد شدن روح از سرگشتگی مدام است که از زندانش بگریزد

و در هوا بالا رفته و بدون هیچ مانعی به سوی خالقش بشتابد ؟

جبران خلیل جبران

 

اگر مرگ نبود ھمه آرزویش را می کردند ، فریادهای نا امیدی به آسمان بلند می شد ، به طبیعت نفرین می فرستادند . اگر زندگانی سپری نمی شد ، چقدر تلخ و ترسناک بود . ھنگامیکه آزمایش سخت و دشتوار زندگانی چراغھای فریبندۀ جوانی را خاموش کرده ، سرچشمه مھربانی خشک شده ، سردی ، تاریکی و زشتی گریبان گیر می گردد ، اوست که چاره می بخشد ، اوست که اندام خمیده ، سیمای پرچین ، تن رنجور را در خوابگاه آسایش می نھد .

ای مرگ ! تو از غم و اندوه زندگانی کاسته بار سنگین آنرا از دوش بر میداری ، سیه روز تیره میداری ، سیه روز تیره

بخت سرگردان را سرو سامان می دھی ، تو نوشداروی ماتم زدگی و نا امیدی می باشی ، دیده سرشکبار را خشک می گردانی . تو مانند مادر مھربانی ھستی کھ بچه
خود را پس از یک روز طوفانی در آغوش کشیده ، نوازش می کند و می خواباند ، تو زندگانی تلخ ، زندگانی درنده نیستی که آدمیان را به سوی گمراھی کشانیده و در گرداب سھمناک پرتاب می کند ، تو ھستی که بدون پروری ، فرومایگی ، خودپسندی ، چشم تنگی ، و آز آدمیزاد خندیده پرده به روی کارھای ناشایسته او می گسترانی. کیست که شراب شرنگ آگین تو را نچشد ؟ انسان چھره تو را ترسناک کرده و از تو گریزان است ، فرشته تابناک را اھریمن خشمناک پنداشته ! چرا از تو بیم

و ھراس دارد ؟ چرا به تو نارو و بھتان می زند ؟ تو پرتو درخشانی اما تاریکیت می پندارند ، تو سروش فرخنده شادمانی ھستی اما در آستانه تو شیون می کشند ، تو فرستادۀ سوگواری نیستی ،تو درمان دلھای پژمرده می باشی ، تو دریچه امید به روی نا امیدان باز می کنی ، تو از کاروان خسته و درماندۀ زندگانی مھمان نوازی کرده آنھا را از رنج راه و خستگی می رھانی ، تو سزاوار ستایش ھستی ، تو زندگانی جاویدان داری ….

صادق هدایت

 

نیایش


ای‌ خداوند!

به‌ علمای‌ ما مسوولیت                                                                                   

و به‌ عوام‌ ما علم‌ و به دینداران ما دین  

و  به‌ مومنان‌ ما روشنایی‌ و به‌ روشنفکران‌ ما ایمان‌

و به‌ متعصبین‌ ما فهم‌ و به‌ فهمیدگان‌ ما تعصب

و به‌ زنان‌ ما شعور و به‌ مردان‌ ما شرف‌

 و به‌ پیران‌ ما آگاهی‌ و به‌ جوانان‌ ما اصالت

‌و به‌ اساتید ما عقیده‌ و به‌ دانشجویان‌ ما نیز عقیده

و به‌ خفتگان‌ ما بیداری‌ و به‌ بیداران‌ ما اراده 

و به نشستگان ما قیام‌ و به‌ خاموشان‌ ما فریاد

 و به‌ نویسندگان‌ ما تعهد و به‌ هنرمندان‌ ما درد و به‌ شاعران‌ ما شعور

و به‌ محققان‌ ما هدف‌ و به مبلغان ما حقیقت 

و به‌ حسودان‌ ما شفا و به‌ خودبینان‌ ما انصاف‌

و به‌ فحاشان‌ ما ادب‌

و به‌ فرقه‌های‌ ما وحدت‌

و به مردم ما خود آگاهی

و به‌ همه‌ ملت‌ ما همت‌ تصمیم‌ و استعداد فداکاری‌ و شایستگی‌ نجات‌ و عزت‌ ببخشا.

خدایا: خودخواهی را چندان در من بکُش ، یا چندان برکش

تا خودخواهی دیگران را احساس نکنم و از آن در رنج نباشم.

 خدایا: به مذهبی ها بفهمان که:

آدم از خاک است.

بگو که:

یک پدیده مادی نیز به همان اندازه خدا را معنی می کند که یک پدیده غیبی،

در دنیا همان اندازه خدا وجود دارد که در آخرت.

و مذهب اگر پیش از مرگ به کار نیاید ، پس از مرگ به هیچ کار نخواهد آمد.

دکتر شریعتی

برای یک دوست

مسیح هر چه می گوید تجربه ی خود است ویک مسیحی هر چه می گوید باور اوست. وفاصله ی بین تجربه و باور از زمین تا آسمان است .آن دو هرگز به هم نمی رسند.

اگر می خواهی حقیقت را بشناسی، هیچ گاه باور نکن. نمی گویم که یک بی اعتقاد شو، زیر این نیز یک باور است. یک باور منفی، یک ضد باور …

من تلاش می کنم تو را از هر دو نوع باور مثبت یا منفی رها سازم تا خودت بتوانی کشف کنی. همانند هر بودا، مسیح یا کریشنا، حقیقت در دسترس تو نیز قرار دارد. حقیقت حق انحصاری هیچ کس نیست. تو باید آنرا کشف کنی. باید در آن رخنه کنی. به جای باور کردن، باید با ذهنی باز پیش بروی. باور تو را بسته نگاه می دارد. تو را به یک نتیجه گیری می رساند که از خودت نیست. کسی دیگر آنرا به تو داده. تصادفی و اتفاقی است.

اگر تو به دست یک هندو پرورش یافته باشی، یک هندو خواهی شد و اگر به دست یک مسیحی، یک مسیحی. پس پای شرطی شدن و تعلیم و تربیت در میان است، این که چه کسی معلم تو بود و تو به طور تصادفی در چه محیطی به دنیا آمده ای.آن ها ذهن تو را شرطی کرده اند، ذهن آن ها به دست والدین شان شرطی شده بود و الی آخر.

از قید تمام شرایط از پیش تعیین شده رها شو تا بتوانی کشف کنی، تا بتوانی جست و جو کنی. نخستین شرط، جست و جو، دور انداختن تمام نتیجه گیرهای از قبل است تا بتوانی خودت تجربه کنی.

و روزی که خودت تجربه کنی یک مسیح می شوی. برای خودت یک بودا می شوی و این بسیار زیبا است.

یک مسیح بودن زیبا است اما یک مسیحی بودن نه.

اشو

جملات بالا را نوشتم چون تجربه کردم که من، شما و اکثر افرادی که در این دنیا زندگی می کنیم به شرطی شدن دچار شده ایم. و در بعضی از روزها بیشتر از همیشه به خاطر این شرطی شدن رنج می کشم. مثل این روز ها

(ایام محرم) ، همه حسین را باور دارند، ولی کسی از ما می تواند بار دیگر در شرایط مشابه حسین بودن را تجربه کند. من که ….

حسین باشیم نه حسینی.

 

ستایش …

بهترین بخش را در هر فرد بجوی، و این را به او بگو. همه ما به چنین محرکی نیازمندیم، هر بار که از کار من ستایش می شود، فروتن می شوم، چون احساس نادیده گرفته شدن یا نا خوشایند بودن نمی کنم.

تمام مردم جهان چیزی دارند که به خاطر آن سزوار ستایش باشند. ستایش ها نشانه ادراک هستند. در خلوت خویش انسان هایی عالی هستیم، و هیچ کسی از دیگری بهتر نیست، نگریستن به عظمت همسایه ات را بیاموز، و عظمت خودت را نیز بنگر.

و فکر نکنم چیزی بیشتر از یک راهنمایی دوستانه برای موفقیت دوست یا انسانی دیگر، سزوار ستایش باشد. در اینجا از تمام راهنمایی های دوست عزیزم آقای یوسف مهرداد تشکر می کنم و برای ایشان در تمام مراحل زندگی آروزی موفقیت می کنم. و مطالعه نوشته های پر محتوای ایشان را در سایت سماموس توصیه می کنم.

توجیه برای …

ما نیازی به توجیه عشق نداریم ؛ عشق یا هست یا نیست . عشق واقعی پذیرش دیگران است همان طور که هستند ، بدون تلاش برای تغییر دادنشان . اگر بکوشیم آنها تغییر دهیم ، یعنی واقعاً دوستشان نداریم . مسلما اگر شما تصمیم دارید با کسی زندگی کنید ، اگر این توافق را می کنید ، همیشه بهتر است با کسی توافق کنید که دقیقا همان طوری است که شما می خواهید . کسی را پیدا کنید که اصلا نیازی به تغییر نداشته باشد . خیلی آسان تر است که کسی را پیدا کنید که هم اکنون همان طور است که شما می خواهید ، تا این که سعی کنید او را عوض کنید . همچنین طرف مقابل باید شما را همان طور که هستید دوست داشته باشد . در این صورت نیازی نیست که شما را عوض کند . اگر دیگران احساس می کنند که باید شما را عوض کنند ، یعنی این که آنها واقعاً شما را آن گونه که هستید دوست ندارند . چرا با کسی بمانیم که ما را آن طور که هستیم نمی خواهد ؟

حقیقت

سر سپردن به حقیقت یعنی اینکه «من به هیچ سنتی تعلق نخواهم داشت. فقط جست و جو خواهم کرد. فقط زمان باور خواهم کرد که خود بدانم نه قبل از آن»

مسئله، رفتن به بهشت نیست. آموختن هنر در بهشت بودن است در هر جا که باشی. باید عصاره ی لحظه ی اکنون را برگرفت.

فقط عصیانگران می دانند زندگی چست و خدا چیست. زیرا خدا هسته زندگی است. در حقیقت، خدا و زندگی مترداف هم اند.

اشو