دسته: Uncategorized

حقیقت

ادموند هیلاری اولین مردی بود که اورست، بلندترین قله جهان را فتح کرد. این عمل او با تاج گذاری ملکه الیزابت همراه بود و هیلاری، فتح خود را به او تقدیم کرد و به جایش، لقب سر گرفت.

سال قبل هم هیلاری کوشیده بود صعود کند، اما موفق نشده بود. با این وجود، انگلیسی ها متوجه تلاش او شدند و از او خواستند برای مردم سخنرانی کند.

هیلاری مشکلاتش را به مردم گفت، و پس از تشویق حاضران، گفت که احساس ناکامی و ناتوانی می کند. اما بعد، ناگهان میگرفون را رها کرد، به تابلویی که مسیر حرکتش را مشخص می کرد، نزدیگ شد و فریاد زد:

– ” کوه اورست، بار اول بر من پیروز شدی! اما سال دیگر تو را شکست می دهم، و دلیلش ساده است: تو دیگر به اوج ارتفاعت رسیده ای، اما من تازه دارم رشد می کنم!”

دوست

ای دوست من! آنچه از من برای تو نمایان می شود، نیستم.
ظاهرم چیزی نیست جز لباسی که از نخلهای تساهل و نیکی با دقت بافته شده است تا مرا از دخالتهای بیجای تو و تو را از کوتاهی و غفلت من محافظت کند.
و اما آن ذات بزرگ و پنهان که او را “من” می خوانمش، راز ناشناخته ایست که در اعماق درونم جای دارد و کسی جز من آن را درک نتواند کرد و در آنجا برای همیشه ناشناخته و پنهان خواهد ماند.
دوست من! نمی خواهم تمام سخنان و کردارم را باور کنی زیرا سخنان من چیزی نیست جز پژواک اندیشه های تو و کردارم نیز جز سایه های آرزوهای تو!
دوست من! اگر بگویی باد به سوی مشرق می وزد، فی الفور پاسخت دهم که: آری! به سوی مشرق می وزد زیرا نمی خواهم گمان ببری افکار شناور من با امواج دریا نمی تواند همراه باد به وزش و پرواز درآید در حالی که بادها تار و پود فرسوده ی افکار قدیمی ات را از هم گسیخت و آن را متلاشی کرد و دیگر نمی توانی افکار عمیق مرا که بر دریاها در حال اهتزاز است، درک کنی. من هم نمی خواهم تو آن را دریابی زیرا دوست دارم در دریا به تنهایی سیر کنی.
دوست من! چون خورشید روز تو طلوع کند، تاریکی شب بر من فرا می رسد. با اینحال از پشت حجابهای تاریکم درباره پرتوهای طلایی خورشید سخن می گویم چون در هنگام ظهر بر قله کوهها و بر فراز تپه ها به رقص در می آید و در هنگام رقص از ظلمات و تاریکی دره ها و دشتها خبر می دهد.
در این باره با تو سخن خواهم گفت زیرا تو نمی توانی سرودهای شبانه ام بشنوی و بالهای مرا در میان ستارگان نمی بینی و چه خوب است که تو آن را نمی شنوی و نمی بینی زیرا دوست دارم در تنهایی شب زنده داری کنم.
دوست من! وقتی تو به آسمانت صعود می کنی، من به سوی دوزخ خود سرازیر می شوم و با اینکه رود صعب العبوری در میان ما قرار می گیرد اما یکدیگر را صدا می زنیم و دیگری را دوست خطاب می کنیم.
من نمی خواهم تو دوزخ مرا ببینی زیرا شعله هایش دیدگانت را می سوزاند و دود آن بینی تو را می آزارد.
من نمیخواهم تو دوزخ مرا ببینی و بهتر است که من در دوزخ خود تنها باشم.
دوست من! تو می گویی حقیقت و پاکدامنی و زیبایی را سخت دوست داری و من به خاطر تو می گویم:
شایسته است که انسان چنین صفاتی را دوست بدارد درحالی که در دل خود به تو می خندم و خنده خود را کتمان می کنم زیرا می خواهم تنها بخندم.
دوست من! تو نه تنها انسانی درخور ستایش، هوشیار و فرزانه هستی بلکه یک انسان کامل بشمار می روی اما من دیوانه ای بیش نیستم که از عالم عجیب و غریب تو دور هستم. من دیوانگی خود را مخفی می کنم زیرا دوست دارم در عالم جنون نیز تنها باشم.
ای عاقل و ای هوشیار! تو دوست من نیستی. چگونه می توانم تو را قانع کنم تا سخنم را درک کنی؟
راه من راه تو نیست اما در کنار هم با هم قدم می زنیم!

خدا

ملا صدرا میگوید:

خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان

اما به قدر فهم تو کوچک می شود

و به قدر نیاز تو فرود می آید

و به قدر آرزوی تو گسترده می شود

و به قدر ایمان تو کارگشا می شود

یتیمان را پدر می شود و مادر

محتاجان برادری را برادر می شود

عقیمان را طفل می شود

ناامیدان را امید می شود

گمگشتگان را راه می شود

در تاریکی ماندگان را نور می شود

رزمندگان را شمشیر می شود

پیران را عصا می شود

محتاجان به عشق را عشق می شود

خداوند همه چیز می شود همه کس را…

به شرط اعتقاد،

                                                      به شرط پاکی دل،

                  به شرط طهارت روح،

                          به شرط پرهیز از معامله با ابلیس

بشویید قلب هایتان را از هر احساس ناروا

و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف

و زبان هایتان را از هر گفتار ناپاک

و بپرهیزید از ناجوانمردی ها ،ناراستی ها،نامردمی ها…

چنین کنید تا ببینید خداوند چگونه

بر سر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان می نشیند

در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان می کند

و در کوچه های خلوت شب با شما آواز می خواند….

 مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود؟؟؟؟؟

منبع: آسمونی

زندگی

پس اینها همه اسمش زندگی است:

دلتنگی ها، دل خوشی ها، ثانیه ها، دقیقه ها

حتی اگر تعداد شان به دو برابر آن رقمی که برایت نوشتم برسد

ما زنده ایم جون بیداریم

ما زنده ایم چون می خوابیم

و رستگار و سعادتمندیم،

زیرا هنوز بر گستره ویرانه های وجودمان پانشینی

برای گنجشک عشق باقی گذاشته ایم.

 حسین پناهی

حقارت

هفت جا ، نفس خويش را حقير ديدم :

نخست ، وقتي ديدمش که به پستي تن مي داد تا بلندي يابد.

دوم ، آن گاه که در برابر از پا افتادگان ، مي پريد. 

سوم ، آن گاه که ميان آساني و دشوار مختار شد و آسان را برگزيد. 

چهارم ، آن گاه که گناهي مرتکب شد و با بادآوري اين که ديگران نيز همچون او دست به گناه مي زنند ، خود را دلداري داد. 

پنجم ، آن گاه که از ناچاري ، تحميل شده اي را پذيرفت و شکيبايي اش را ناشي از توانايي دانست. 

ششم ، آن گاه که زشتي چهره اي را نکوهش کرد ، حال آن که يکي از نقاب هاي خودش بود. 

هفتم ، آن گاه که آواي ثنا سرداد و آن را فضيلت پنداشت.

فعل یا اسم

تمام تاکید من نه بر اسم ها که بر افعال است.

تا می توانی از اسم ها حذر کن،

اینکار در زبان امکان پذیر نیست، ولی در عرصه زندگی می توانی،

چون زندگی خود یک فعل است.

زندگی یک اسم نیست، واقعا “زندگی کردن” است و نه “زندگی”.

عشق نیست، عشق ورزیدن است.

پیوند نیست، پیوند یافتن است.

ترانه نیست، ترانه خواندن است.

رقص نیست، رقصیدن است.

نامه

امروز چند بار اشتباه كردم؟
مي‌دانم‌ هيچ‌ صندوقچه‌اي‌ نيست‌ كه‌ بتوانم‌ رازهايم‌ را توي‌ آن‌ بگذارم‌ و درش‌ را قفل‌ كنم. چون‌ تو همه‌ قفل‌ها را باز مي‌كني. مي‌دانم‌ هيچ‌ جايي‌ نيست‌ كه‌ بتوانم‌ دفتر خاطراتم‌ را آنجا پنهان‌ كنم؛ چون‌ تو تك‌تك‌ كلمه‌هاي‌ دفتر خاطراتم‌ را مي‌داني
حتي‌ اگر تمام‌ پنجره‌ها را ببندم، حتي‌ اگر تمام‌ پرده‌ها را بكشم، تو مرا باز هم‌ مي‌بيني‌ و مي‌داني و مي‌داني‌ كه‌ نشسته‌ام‌ يا خوابيده‌ و مي‌داني‌ كدام‌ فكر روي‌ كدام‌ سلول‌ ذهن‌ من‌ راه‌ مي‌رود.

تو هر شب‌ خواب‌هاي‌ مرا تماشا مي‌كني، آرزوهايم‌ را مي‌شمري‌ و خيال‌هايم‌ را اندازه‌ مي‌گيري.
تو مي‌داني‌ امروز چند بار اشتباه‌ كرده‌ام‌ و چند بار شيطان‌ از نزديكي‌هاي‌ قلبم‌ گذشته‌ است.

تو مي‌داني‌ فردا چه‌ شكلي‌ است‌ و مي‌داني‌ فردا چند نفر پا به‌ اين‌ دنيا خواهند گذاشت.
تو مي‌داني‌ من‌ چند شنبه‌ خواهم‌ مُرد و مي‌داني‌ آن‌ روز هوا ابري‌ است‌ يا آفتابي.
تو سرنوشت‌ تمام‌ برگ‌ها را مي‌داني‌ و مسير حركت‌ تمام‌ بادها را.

و خبر داري‌ كه‌ هر كدام‌ از قاصدك‌ها چه‌ خبري‌ را با خود به‌ كجا خواهند برد.
تو مي‌داني، تو بسيار مي‌داني
خدايا مي‌خواستم‌ برايت‌ نامه‌اي‌ بنويسم. اما يادم‌ آمد كه‌ تو نامه‌ام‌ را پيش‌ از آن‌ كه‌ نوشته‌ باشم، خوانده‌اي… پس‌ منتظر مي‌مانم‌ تا جوابم‌ را فرشته‌اي‌ برايم‌ بياورد.

 

 (از طرف دوست خوبم احمد موفقی)

تقدیم به …

از جبران تقدیم به دوست عزیزم داوود:

“تو همزمان نمی توانی جوانی و شناخت جوانی را در یک آن در اختیار داشته باشی، زیرا که زندگی، جوان را از شناخت باز می دارد و جستجو درباره ذات معرفت او را از زندگی باز می دارد.”

و این نیز تقدیم به همه دوستانم:

“همه اندوه هایم را در پاییر جمع کردم و در باغ خویش دفن نمودم.

هنگامی که ماه آوریل بازگشت و تابستان فرا رسید تا با زمین ازدواج کند، در باغچه ام گلهایی در اوج زیبایی رویید که با سایر گلها تفاوت داشت.

سپس همسایگانم آمدند تا گل های باغچه ام را تماشا کنند. همه آنها به من گفتند: اگر پاییز فرا رسید و زمان بذر افشانی شد، آیا از بذرهای این گلها به ما می دهی تا در باغهایمان بکاریم؟

سوره تماشا

و به آنان گفتم:

هر که در حافظه چوب ببیند باغی

صورتش در وزش بیشه شوری ابدی خواهد ماند.

هر که با مرغ هوا دوست شود

خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود.

آنکه نور از سرانگشت زمان برچیند

می گشاید گره پنجره ها با آه.

 

زیر بیدی بودیم.

برگی از شاخه بالای سرم چیدم، گفتم:

چشم را باز کنید، آیتی بهتر از این می خواهید؟

می شنیدم که بهم می گفتند:

 سحر میداند، سحر!

اینجا بروزرسانی شد

پرودگارا

به من آرامش ده

تا بپذیرم آنچه را که نمی توانم تغییر دهم

دلیری ده

تا تغییر دهم آنچه را که می توانم تغییر دهم

بینش ده

تا تفاوت این دو را بدانم

مرا فهم ده

تا متوقع نباشم دنیا و مردم آن

مطابق میل من رفتار کنند.

متن بالا را جبران خلیل خلق کرده است، اما نمی دانم آنرا در کدام کتاب برای ما به یادگار گذاشته است، اما می دانم آنرا از تابلوی که روی میزم هست برای شما می نویسم، تابلوی که یک دوست برایم به یادگار گذاشته است، دوستی که شاید گفته هایش و خاطراتش را زود فراموش می کند. اما یک دوست هر کجا باشد و هر گونه که باشد، برای من تا آخر یک دوست است (حتی دوست مشترکمان).  دوستانم هر کجا که هستید، هر کجا باشید،  زندگی توام  با رضایت و موفقیت برای شما آرزومندم.

چند قطعه دیگر از جبران خلیل، که آنها را در کتاب ماسه و کف به یادگار گذاشته است:

بینوایی آن است که دست خالی ام را جلوی مردم دراز کنم و کسی چیزی در آن نگذلرد. اما ناامیدی آن است که آن را در حالی که پر است، دراز کنم و کسی چیزی را از آن برندارد.

به من می گویند یک گنجشک در دست بهتر از ده گنجشک روی درخت است.

اما من به آنها می گویم: « یک گنجشک روی درخت بهتر از ده تا در دست است.»

کوشش در طبیعت چیزی نیست جز گرایش از بی نظمی به سوی نظم (اما به قول یک دوست، بی نظمی حالت خاصی از نظم است که ذهن ما نمی تواند الگویی برای آن پیدا کند.)

پرودگارا! دشمنانی ندارم، ولی اگر لازم است برای من دشمنی وجود داشته باشد، خداوندا قدرت او را نظیر قدرت خود من قرار بده تا غلبه و پیروزی تنها از آن حق باشد.

هنگامی که زندگی به من طلا ارزانی می کند و من به تو تقره می دهم، چقدر حقیر هستم. با این وجود تو مرا بخشنده به شما می آوری!