دسته: Uncategorized

روزي اسب كشاورزي داخل چاه افتاد . حيوان بيچاره ساعت ها به طور ترحم انگيزي ناله مي كرد
بالاخره كشاورز فكري به ذهنش رسيد . او پيش خود فكر كرد كه اسب خيلي پير شده و چاه هم در هر صورت بايد پر شود . او همسايه ها را صدا زد و از آنها درخواست كمك كرد . آن ها با بيل در چاه سنگ و گل ريختند.اسب ابتدا كمي ناله كرد ، اما پس از مدتي ساكت شد و اين سكوت او به شدت همه را متعجب كرد . آنها باز هم روي او گل ريختند . كشاورز نگاهي به داخل چاه انداخت و ناگهان صحنه اي ديد كه او را به شدت متحير كردبا هر تكه گل كه روي سر اسب ريخته مي شد اسب تكاني به خود مي داد ، گل را پا يين مي ريخت و يك قدم بالا مي آمد همين طور كه روي او گل مي ريختند ناگهان اسب به لبه چاه رسيد و بيرون آمد

زندگي در حال ريختن گل و لاي برروي شماست . تنها راه رهايي اين است كه آنها را كنار بزنيد و يك قدم بالا بياييد. هريك از مشكلات ما به منزله سنگي است كه مي توانيم از آن به عنوان پله اي براي بالا آمدن استفاده كنيم با اين روش مي توانيم از درون عميقترين چاه ها بيرون بياييم

از گابریل گارسیا ماکز

 در 15 سالگی آموختم كه مادران از همه بهتر می دانند ، و گاهی اوقات پدران هم.

در 20 سالگی یاد گرفتم كه كار خلاف فایده ای ندارد ، حتی اگر با مهارت انجام شود.

در 25 سالگی دانستم كه یك نوزاد ، مادر را از داشتن یك روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یك شب هشت ساعته ، محروم می كند.

در 30 سالگی پی بردم كه قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن.

در 35 سالگی متوجه شدم كه آینده چیزی نیست كه انسان به ارث ببرد ؛ بلكه چیزی است كه خود آن را می سازد.

در 40 سالگی آموختم كه رمز خوشبخت زیستن ، در آن نیست كه كاری را كه دوست داریم انجام دهیم ؛ بلكه در این است كه كاری را كه انجام می دهیم دوست داشته باشیم.

در 45 سالگی یاد گرفتم كه 10 درصد از زندگی چیزهایی است كه برای انسان اتفاق می افتد و 90 درصد آن است كه چگونه نسبت به آن واكنش نشان می دهند.

در 50 سالگی پی بردم كه كتاب بهترین دوست انسان و پیروی كوركورانه بدترین دشمن وی است.

در 55 سالگی پی بردم كه تصمیمات كوچك را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب.

در 60 سالگی متوجه شدم كه بدون عشق می توان ایثار كرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید.

در 65 سالگی آموختم كه انسان برای لذت بردن از عمری دراز ، باید بعد از خوردن آنچه لازم است ، آنچه را كه میل دارد نیز بخورد.

در 70 سالگی یاد گرفتم كه زندگی مساله در اختیار داشتن كارتهای خوب نیست ؛ بلكه خوب بازی كردن با كارتهای بد است.

در 75 سالگی دانستم كه انسان تا وقتی فكر می كند نارس است ، به رشد و كمال خود ادامه می دهد و به محض آنكه گمان كرد رسیده شده است ، دچار آفت می شود.

در 80 سالگی پی بردم كه دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است .

در 85 سالگی دریافتم كه همانا زندگی زیباست.

 

در يكي از روزهاي آخر تابستان ،  شاخه اي مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند و به دنبال آن  برگ هاي ضعيف و کم طاقت جدا شدند و آرام بر روي زمين افتادند.شاخه چندين بار اين کار را  با غرور خاصي تکرار کرد تا اينکه تمام برگ ها جدا شدند و شاخه از کارش بسيار لذت مي برد.برگي سبز و درشت و زيبا به انتهاي شاخه محکم چسبيده بود و همچنان در مقابل افتادن مقاومت مي کرد. باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ي خشکي که مي رسيد آن را از بيخ جدا مي کرد و با خود مي برد. وقي باغبان چشمش به آن شاخه افتاد با ديدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد . بعد از رفتن باغبان مشاجره بين شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندين و چند بار خودش را تکاند تا اينکه به ناچار برگ با تمام مقاومتي که داشت از شاخه جدا شد و بر روي زمين افتاد باغبان در راه بازگشت وقتي چشمش به آن شاخه افتاد بي درنگ آن شاخه را از بيخ قطع کرد. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد بر روي زمين افتاد .ناگهان صداي برگ را شنيد که مي گفت: اگر چه به خيالت زندگي ناچيزم در دست تو بود ولي همين خيال واهي پرده اي بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کني نشانه ي حياتت من بودم.

مدونين نشانه حيات ما خيلي چيزهايي است كه بنظر ما تاچيزند ولي وقتي از دستشون ميديم در واقع گوشه اي از حياتمون را نابود كرديم .

 

 

نبرد رنگ ها

چشم
هایم را می بندم، و به گذشته برمی گردم. به گذشته ای دور بسیار دور زمانیکه یک بچه
بودم و دستان خدا در دستان من بود و باهم در باغی سبز قدم برمی داشتیم. و خدا سبز
بودن را برای من معنا می کرد و از رنگ سبز و مردان سبز می گفت. او می گفت و مرا در
اعجاب رنگ سبز غرق می کرد. ولی سبز یعنی چه؟ من چیزی بخاطر ندارم از آن سخنان سحر
انگیز. چشمهایت را ببند شاید در خاطر تو آن سخنان مانده باشد.

ولی
همه بازی این نبود، آیا بخاطر می آوری انتهای آن باغ را. انتهای آن باغ سبز، نوری
سرخ رنگ بود و خدا آن را میوه ممنوعه این باغ می نامد. میوه ممنوعه آن باغ به رنگ
سرخ بود، رنگ سرخ آتش. آتشی که وقت خواست عشق خود را به تصویر بکشد، به سفالخانه
خود راه نداد. و مرا تنها با گل سرشت و دانه ای در درون من قرار داد تا به رنگ سبز
درآیم.  و گفت یادت باشد که رنگ سبز و سرخ در
مقابل هم هستند.

من قد
کشیدم و بزرگ شدم و همینطوریکه روزی دست مادر خود را رها گردم و گم شدم دستان خدا
را رها کردم و باز گم شدم. ولی باز این روزها به هر جا می نگریستم، نشانه ای از
رنگ سبز می دیدم، دانه ای که خداوند در درونمان قرار داده بود باز می خواست جوانه
بزند، چونکه می خواستیم جوانه بزند تا شاید بتوانیم سبز بودن را بار دیگر به تصویر
بکشیم. ولی افسوس باز رنگ سرخ در برابر سبزی مردم بود، رنگ سرخ آتش. ابلیس بار
دیگر می خواست این میوه ممنوعه را به دست برده ای دهد تا باغ سبز را به تسخیر خود
در آورد، تسخیر باغ سبزی به وسعت ملت ما. ابلیس همسان خود را یافت بود، کسی که می
توانست آتش سرخ را در دستان خود بگیرد و باغ سبز را به آتش بکشد و ما را به هبوط
دیگر دچار کند. همسان ابلیس را در انتهای باغ می دیدم که آتش سرخ را در بالای سرش
به گردش در می آورد و به سوی سبزی ما حرکت می کرد، او نزدیگ و نزدیگ تر می شد و
خود جزی از سرخی آتش می شد، چشم هایم را می بندم، بگو که هنوز سبز هستیم و سبز می
مانیم.

باز
بخاطر می آورم، ظهر یک روز عجیب را،  روزی
که شهر حالی دیگر می گرفت، روزی که شهری می خروشد و ناله سر می داد، اما برای چه
کسی و برای چه چیز.  کودک بودم ولی در درون
من نیز آشوبی برپا بود به سان شهرم. بی اختیار به دنبال دیگران گام برمی داشتم گام
به گام آنها می رفتم،  به میدانی بزرگ می
رسم خیمه ها گسترده اند، ولی باز آنجا نبردی بین رنگ ها است. خیمه های سرخ رنگ،
خیمه های سبز رنگ.خدایا اینان کیستند که مردم اینچنین برای آنها اشک می ریزند؟ سر
فرود آورد و در گوشم نجوا کرد: این نبرد حق و باطل است، نبرد سبز و سرخ. نبرد مردی
سبز به سان عیسی، به سان عیسی که عشق را زیست او نیز آزادگی را زیست. لشگر سبز به
نبرد لشگرسرخ رفت، لشگر سرخ، لشگرسبز را به تسخیر در آورد. ولی اینگونه نبود
لشگرسبز موجی سبز را برای همیشه تاریخ بنیان نهاد.  آری من آن موج سبز را این روزها باز می بینم، مردمانی
از جنس رنگ سبز به هر سو که می نگری به سوی سبز زیستن گام برمی دارند، من نیز گام
به گام آنها، اما نه بی اختیار چون کودکیم. اما باز لشگر سرخ در برابرمان هست، حریص
تر از لشگر سرخ آن ظهر، شاید باز لشگر سرخ مردان سبز را از لب تیغ بگذاراند ولی ما
باز میدانیم که این موج سبز خواهد ماند برای همیشه تاریخ. پس سبز بودیم، سبز هستیم
و سبز خواهیم ماند.

میندیش که دیگران ، تو را به آرمانت خواهند
رساند .

برای رئیس دولت مهرورز، شیخ اصلاحات، نخست وزیر جنگ و هر کس که خواهد آمد

رهبران فرزانه ی پیشین،

دلیل موفقیت خود را در مردم می دیدند

و دلیل شکست خود را در خود.

راستی را در مردم می دیدند و کژی را در خود.

از این رو، حتا با رنج یک تن،

گناه از خویش می دیدند و خود را در کنار می نهادند.

ولی امروز به یقین این گونه نیست.

امروز، رهبران کارشان را در نهان می کنند،

و گناه بر مردم بی خبر می نهند.

مشکلات را فزونی می دهند،

و مردمان که توان رویارویی با این دشواری را ندارند،

مجازات می کنند.

آنان را به بالاترین مرتبه زیر فشار می گذارند،

و آنان که تابش را ندارند، هلاک می شوند.

وقتی مردم دریابند که توان کافی ندارند، ظاهر سازی کنند.

و دم که گاه چنین دو رویی و تظاهر است،

چه گونه رهبران و مردم با هم بسازند؟

توان که نباشد، نیرنگ به کار رود.

آگاهی که نباشد، فریب به کار رود.

مواد اولیه زندگانی نباشد، دزدی به کار رود.

ولی عامل اصلی در این دزدی و دروغ گویی کیست؟ (لطفاً جواب دهید)

منبع: این کتاب بی فایده است (آموزه های جوانگ زه)

یادآوری

سلام به همه دوستان، البته نمی دانم که کسی دیگر به این مکان متروکه سر می زند یا نه. ولی من می نویسم که حداقل به خودم یادآوری کنم که باید دوباره اینجا بنویسم البته به شرطی که حداقل مطلبی که نوشته می شود خودم را به عنوان یک خواننده راضی کند. توی این مدت مطالب ناتمام زیادی نوشتم چون هیچ کدام برای خودم ارضاء کننده نبود پس همینطور ناتمام مانده اند. شاید بزودی دوباره شروع کنم، یا شاید بعد از اتمام سربازی یا ….(بعضی از دوستان با توجه به یکی از پست های قبلی فکر می کنند خدمت سربازی من توی تهران هست. اما من دوباره به شهرمان تبریز برگشتم. پلیس فرودگاه تبریز، اگر گذرتان به فرودگاه تبریز افتاد من در خدمتتان هستم. )

دوستان که می خواهند بحث Unit Testing را دنبال کنند، می توانند به وبلاگ آقای وحید نصیری با عنوان تازه های برنامه نویسی مراجعه کنند. مطالعه این منبع را برای آشنایی با موضوعات روز برنامه نویسی به همه دوستان توصیه می کنم.

روضه ای برای وارث آدم

… شب عاشورا بود شهر یکپارچه روضه بود وخانه یکپارچه سکوت و درد…

گفتم در این تنهایی درد و این شب سوگ، بنشینم و با خود سوگواری کنم، مگر نمی شود تنها عزاداری کرد؟ نشستم و روضه ای برای دل خویش نوشتم:

… پیش چشمم را پرده ای از اشک پوشیده است.

در میان هیاهوی مکرر و خاطره انگیز دجله و فرات، این دو خصم خویشاوندی که هفت هزار سال، گام به گام با تاریخ همسفرند، غریو و غوغای تازه ای برپا است:

صحرای سوزانی را می نگرم، با آسمانی به رنگ شرم، و خورشیدی کبود و گدازان، و هوایی آتش ریز، و دریای رملی که افق در افق گسترده است، و جویباری کف آلود از خون تازه ای که می جوشد و گام به گام، همسفر فرات زلال است.

می ترسم در سیمای بزرگ و نیرومند او بنگرم، او که قربانی این همه زشتی و جهلاست.به پاهایش می نگرم که همچنان استوار و صبور ایستاده و این تن صدها ضربه را بپاداشته است

و شمشیرها از همه سو برکشیده، و تیرها از همه جا رها، و خیمه ها آتش زده و رجاله در اندیشه غارت، و کینه ها زبانه کشیده و دشمن همه جا در کمین، و دوست بازیچه دشمن و هوا تفتیده و غربت سنگین و دشمن شوره زاری بی حاصل و شن ها داغ و تشنگی جان گزا و دجله سیاه، هار و حمله ور و فرات سرخ، مرز کین و مرگ در اشغال «خصومت جاری» و …

می ترسم در سیمای بزرگ و نیرومند او بنگرم، او که قربانی این همه زشتی و جهل است.

به پاهایش می نگرم که همچنان استوار و صبور ایستاده و این تن صدها ضربه را بپاداشته است.

ترسان و مرتعش از هیجان، نگاهم را بر روی چکمه ها و دامن ردایش بالا می برم:

اینک دو دست فرو افتاده اش،

دستی بر شمشیری که به نشانه شکست انسان، فرو می افتد، اما پنجه های خشمگینش، با تعصبی بی حاصل می کوشد،تا هنوز هم نگاهش دارد

جای انگشتان خونین بر قبضه شمشیری که دیگر …

… افتاد!

و دست دیگرش، همچنان بلاتکلیف.

نگاهم را بالاتر میکشانم:

از روزنه های زره خون بیرون می زند و بخار غلیظی که خورشید صحرا میمکد تا هر روز، صبح و شام، به انسان نشان دهد و جهان را خبر کند.

نگاهم را بالاتر میکشانم:

گردنی که، همچون قله حرا، از کوهی روییده و ضربات بی امان همه تاریخ بر آن فرود آمده است. به سختی هولناکی کوفته و مجروح است، اما خم نشده است.

نگاهم را از رشته های خونی که بر آن جاری است باز هم بالاتر می کشانم:

ناگهان چتری از دود و بخار! همچون توده انبوه خاکستری که از یک انفجار در فضا میماند و …

دیگر هیچ !

پنجه ای قلبم را وحشیانه در مشت میفشرد، دندان هایی به غیظ در جگرم فرو میرود، دود داغ و سوزنده ای از اعماق درونم بر سرم بالا می آید و چشمانم را می سوزاند، شرم و شکنجه سخت آزارم می دهد، که:

«هستم»، که «زندگی می کنم».

این همه «بیچاره بودن» و بار «بودن» این همه سنگین!

اشک امانم نمی دهد؛ نمی توانم ببینم.

پیش چشمم را پرده ای از اشک پوشیده است.

در برابرم، همه چیز در ابهامی از خون و خاکستر می لرزد، اما همچنان با انتظاری از عشق و شرم، خیره می نگرم؛

شبحی را در قلب این ابر و دود باز می یابم، طرح گنگ و نامشخص یک چهره خاموش، چهره پرومته، رب النوعی اساطیری که اکنون حقیقت یافته است.

هیجان و اشتیاق چشمانم را خشک میکند. غبار ابهام تیره ای که در موج اشک من می لرزد، کنارتر میرود . روشن تر می شود و خطوط چهره خواناتر.

هم اکنون سیمای خدایی او را خواهم دید؟

چقدر تحمل ناپذیز است دیدن این همه درد، این همه فاجعه، در یک سیما، سیمایی که تمامی رنج انسان را در سرگذشت زندگی مظلومش حکایت می کند. سیمایی که …

چه بگویم؟

مفتی اعظم اسلام او را به نام یک «خارجی عاصی بر دین الله و رافض سنت محمد» محکوم کرده و به مرگش فتوی داده است.

و شمشیرها از همه سو برکشیده، و تیرها از همه جا رها، و خیمه ها آتش زده و رجاله در اندیشه غارت، و کینه ها زبانه کشیده و دشمن همه جا در کمین، و دوست بازیچه دشمن و هوا تفتیده و غربت سنگین و دشمن شوره زاری بی حاصل و شن ها داغ و تشنگی جان گزا و دجله سیاه، هار و حمله ور و فرات سرخ، مرز کین و مرگ در اشغال «خصومت جاری» و …

در پیرامونش، جز اجساد گرمی که در خون خویش خفته اند، کسی از او دفاع نمی کند.

همچون تندیس غربت و تنهایی و رنج، از موج خون، در صحرا، قامت کشیده و همچنان، بر رهگذر تاریخ ایستاده است.

نه باز می گردد،

که : به کجا؟

نه پیش می رود،

که : چگونه؟

نه می جنگد،

که : با چه؟

نه سخن می گوید،

که : با که؟

و نه می نشیند، که :

هرگز !

ایستاده است و تمامی جهادش اینکه … نیفتد

همچون سندانی در زیر ضربه های دشمن و دوست، در زیر چکش تمامی خداوندان سه گانه زمین(خسرو و دهگان و موبد – زور و زر و تزویر – سیاست و اقتصاد و مذهب)، در طول تاریخ، از آدم تا … خودش!

به سیمای شگفتش دوباره چشم می دوزم، در نگاه این بنده خویش مینگرد، خاموش و آشنا؛ با نگاهی که جز غم نیست. همچنان ساکت میماند.

نمی توانم تحمل کنم؛سنگین است؛

تمامی «بودن»م را در خود می شکند و خرد می کند.

می گریزم.

اما می ترسم تنها بمانم، تنها با خودم، تحمل خویش نیز سخت شرم آور و شکنجه آمیز است.

به کوچه می گریزم، تا در سیاهی جمعیت گم شوم.

در هیاهوی شهر، صدای سرزنش خویش را نشنوم.

خلق بسیاری انبوه شده اند و شهر، آشفته و پرخروش می گرید، عربده ها و ضجه ها و عَلم و عَماری و «صلیب جریده» و تیغ و زنجیری که دیوانه وار بر سر و روی و پشت و پهلوی خود می زنند، و مردانی با رداهای بلند و……. د

عمامه پیغمبر بر سر و……. د

آه ! … باز همان چهره های تکراری تاریخ! غمگین و سیاه پوش، همه جا پیشاپیش خلایق!

تنها و آواره به هر سو می دوم، گوشه آستین این را می گیرم، دامن ردای او را می چسبم، می پرسم، با تمام نیاز می پرسم؛ غرقه در اشک و درد:

«این مرد کیست»؟

«دردش چیست»؟

این تنها وارث تاریخ انسان، وارث پرچم سرخ زمان، تنها چرا؟

چه کرده است؟

چه کشیده است؟

به من بگویید:

نامش چیست؟

هیچ کس پاسخم را نمی گوید!

پیش چشمم را پرده ای از اشک پوشیده است.

دکتر شریعتی

قلم

هر کسی توتمی دارد ،

و توتم من ” قلم ” است.

و قلم توتم قبیله من است .

خدای همه قبایل ،

خدای همه عالمیان بدان سوگند می خورد .

به هر چه از آن می تراود سوگند می خورد .

به خون سیاهی که از حلقومش می چکد ، سوگند می خورد .

و من ؟

قلم خویشاوند آن من راستین من است .

عطیه روح القدس من است.

زبان دفترهای خاکستری و سبز من است .

همزاد آفرینش من ،

زاد هجرت من ،

همراه هبوط من

و انیس غربت من

و رفیق تبعید من

و مخاطب نوع چهارم من

و همدم خلوت تنهایی و عزلت من

و یادآور سرگذشت و یادآور سرشت و بازگوی سرنوشت من است .

روح من است که جسم یافته است .

” آدم بودن من ” است که شیء شده است .

آن ” امانت ” است که به من عرضه شده است .

آه که چه سخت و سنگین است !

زمین در کشیدن بار سنگینی اش می شکند .

کوه ها به زانو می آیند و آسمان می شکافد و فرو می ریزد .

قلم ، توتم قبیله من است .

قلم ، توتم من است .

او نمی گذارد که فراموش کنم ، که فراموش شوم ،

که با شب خو کنم ، که از آفتاب نگویم ،

که دیروزم را از یاد ببرم ، که فردا را بیاد نیارم ،

که از ” انتظار ” چشم پوشم ،

که تسلیم شوم ،

نومید شوم ،

به خوشبختی رو کنم ،

به تسلیم خو کنم ،

که … !

قلم ، توتم من است ، توتم ما است .

به قلمم سوگند !

به خون سیاهی که از حلقومش می چکد سوگند !

 به رشحه ی خونی که از زبانش می تراود سوگند !

به ضجه های دردی که از سینه اش برمی آید سوگند … !

که توتم مقدسم را نمی فروشم ، نمی کشم .

گوشت و خونش را نمی خورم .

به دست زورش تسلیم نمی کنم .

به کیسه زرش نمی بخشم .

به سرانگشت تزویرش نمی سپارم .

دستم را قلم می کنم و قلمم را از دست نمی گذارم .

چشمهایم را کور می کنم ،

گوشهایم را کر می کنم ،

پاهایم را می شکنم ، انگشتانم را بند بند می برم ،

سینه ام را می شکافم ،

قلبم را می کشم ، حتی زبانم را می برم و لبم را می دوزم …

اما قلمم را به بیگانه نمی دهم …

قلم ، توتم من است .

بگذار بر قامت بلند و راستین و استوار قلمم به صلیبم کشند ،

به چهار میخم کوبند ،

تا او که استوانه حیاتم بوده است ، صلیبب مرگم شود .

شاهد رسالتم گردد ، گواه شهادتم باشد .

تا خدا ببیند که به نامجوئی ، بر قلمم بالا نرفته ام ،

تا خلق بداند که به کامجوئی

بر سفره ی گوشت حرام توتمم ننشسته ام ،

تا زور بداند ، زر بداند و تزویر بداند

که امانت خدا را ، فرعونیان نمی توانند از من گرفت .

ودیعه عشق را قارونیان نمی توانند از من خرید .

و یادگار رسالت را بلعمیان نمی توانند از من ربود …

هر کسی را ، هر قبیله ای را توتمی است .

توتم من ، توتم قبیله ی من قلم است .

قلم زبان خدا است .

قلم امانت آدم است .

قلم ودیعه عشق است .

هر کسی را توتمی است .

و قلم ، توتم من است .

و قلم ، توتم ما است.

آرزوی کافی برای تو میکنم

اخیراً در فرودگاه گفتگوی لحظات آخر بین مادر و دختری را شنیدم

 هواپیما درحال حرکت بود و آنها در ورودی کنترل امنیتی همدیگر را بغل کردند و مادر گفت: ” دوستت دارم و آرزوی کافی برای تومیکنم.” دختر جواب داد: ” مامان زندگی ما باهم بیشتر از کافی هم بوده است. محبت تو همه آن چیزی بوده که من احتیاج داشتم. من نیز آرزوی کافی برای تومیکنم.”

آنها همدیگر را بوسیدند و دختر رفت. مادر بطرف  پنجره ای که من در کنارش نشسته بودم آمد. آنجا ایستاد و می توانستم  ببینم که می خواست و احتیاج داشت که گریه کند. من نمی خواستم که خلوت او را بهم بزنم ولی خودش با این سؤال اینکار را کرد: ” تا حالا با کسی خداحافظی کردید که می دانید برای آخرین بار است که او را می بینید؟ ” جواب دادم: ” بله کردم. منو ببخشید که فضولی می کنم چرا آخرین خداحافظی؟ “

او جواب داد: ” من پیر و سالخورده هستم او در جای خیلی دور زندگی می کنه. من چالشهای زیادی را پیش رو دارم و حقیقت اینست که سفر بعدی او برای مراسم دفن من خواهد بود. “

” وقتی داشتید خداحافظی می کردید شنیدم که گفتید ” آرزوی کافی را برای تو میکنم. ” میتوانم بپرسم یعنی چه؟ “
او شروع به لبخند زدن کرد و گفت: ” این آرزویست که نسل بعد از نسل به ما رسیده. پدر و مادرم عادت داشتند که اینرا به همه بگن.”  او مکسی کرد و درحالیکه سعی می کرد جزئیات آنرا بخاطر بیاورد لبخند بیشتری زد و گفت: ”

وقتی که ما گفتیم ” آرزوی کافی را برای تو میکنم. ” ما می خواستیم که هرکدام زندگی ای پرازخوبی به اندازه کافی که البته می ماند داشته باشیم. ” سپس روی خود را بطرف من کرد و این عبارتها را که در پائین آمده عنوان کرد:
” آرزوی خورشید کافی برای تو میکنم که افکارت را روشن نگاه دارد بدون توجه به اینکه روز چقدر تیره است.

آرزوی باران کافی برای تو میکنم که زیبایی بیشتری به روز آفتابیت بدهد.

آرزوی شادی کافی برای تو میکنم که روحت را زنده و ابدی نگاه دارد.

آرزوی رنج کافی برای تو میکنم که کوچکترین خوشی ها به بزرگترینها تبدیل شوند.

آرزوی بدست آوردن کافی برای تو میکنم که با هرچه می خواهی راضی باشی.

آرزوی از دست دادن کافی برای تو میکنم تا بخاطر هر آنچه داری شکرگزار باشی.

آرزوی سلامهای کافی برای تو میکنم که بتوانی خداحافظی آخرین راحتری داشته باشی.”

بعد شروع به گریه کرد و از آنجا رفت.

(تقدیم به یک مادر)

آن سوی پنجره

آن سوی پنجره

در بیمارستانی دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند.یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهریک ساعت روی تختش بنشيند.تخت او در کنار تنها پنجره اتاق بود. اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و هميشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد .آنها ساعتها با يکديگر صحبت مي کردند. از همسر، خانواده، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می زدند. 

 هر روز بعد ازظهربیماری که تختش کنار پنجره بود ، می نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می دید، برای هم اتاقیش توصيف می کرد . بیمار دیگر در مدت  این یک ساعت، با شنيدن حال و هوای دنیای بیرون، جانی تازه مي گرفت.

اين پنجره، رو به يک پارک بود که دریاچه زيبایی داشت. مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایقهای تفريحشان در آب سرگرم بودند. درختان کهن، به منظره بيرون،زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می شد. همانطور که مرد کنار پنجره این جزئیات را تصویف میکرد، هم اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد.روزها  و هفته ها سپری شد.پرستاري كه براي حمام كردن آن ها آب آورده بود ، جسم بيجان مرد كنار پنجره را ديد كه در خواب و با كمال آرامش از دنيا رفته بود . پرستار بسيار ناراحت شد و از مستخدمان بيمارستان خواست كه آن مرد را از اتاق خارج كنند . مرد ديگر تقاضا كرد كه او را به تخت كنار پنجره منتقل كنند . پرستار اين كار را برايش انجام داد و پس از اطمينان از راحتي مرد ، اتاق را ترك كرد .آن مرد به آرامي و با درد بسيار ، خود را به سمت پنجره كشاند تا اولين نگاهش را به دنياي بيرون از پنجره بياندازد . حالا ديگر او مي توانست زيبايي هاي بيرون را با چشمان خودش ببيند . هنگامي كه از پنجره به بيرون نگاه كرد ، در كمال تعجب با يك ديوار بلند آجري مواجه شدمرد پرستار را صدا زد و پرسيد كه چه چيزي هم اتاقيش را وادار مي كرده چنين مناظر دل انگيزي را براي او توصيف كند ؟

پرستار پاسخ داد :  شايد او مي خواسته به تو قوت قلب بدهد . چون آن مرد اصلأ نابينا بود و حتي نمي توانست اين ديوار را ببيند!!.

پس بیایید بهترین هدیه ای که به دیگران می توانیم بدهیم مثبت اندیشی ، مثبت نگری ، عزت نفس ، قوت قلب و اعتماد به نفس باشد و در کارهایمان مثبت اندیش باشیم چون در اینصورت نیروهای مثبت را به سمت خود جذب می کنیم ….