چند ساعت بالای کوه دارد بحث را مدیریت میکند که به نتیجه دلخواه خودش برسد و آن اتفاقی که در زندگیش افتاده را توجیه کند. میخواهد به نقطهای برسیم که هم خودش و هم ما قبول کنیم که آن اتفاق قسمتش بود و او نمیتوانسته نقشی در نتیجه آن اتفاق داشته باشد. میخواهد چشمهایش را بر حقیقت ببندد و فقط با جمله “قسمتم این بود” به آرامشی هر چند کوتاهمدت، دست بیابد.
امیر شاید به اندازه آن دوست پارگراف بالا قفسههای پر کتاب جامعهشناسی، روانشناسی، فلسفه و … نداشته باشد. اما امیر در صفحه فیسبوک خود نوشته «میدونستید اگه ایرانیها میخواستن کولر رو اختراع کنن هیچ وقت اختراع نمیشد! چون هیهی مثل خیلی از ماها میگفتن خدا حتمن یه چیزی میدونه که تابستونو گرم کرده اگه خودش بخواد سردش میکنه. خدا میدونه چی واسه ما خوبه :|میدونید از چی متنفرم؟ از اینکه بگن این حکمت خدا بوده که اینطوری شده یا این قسمت نبوده که اینطوری شده. » از نظر من امیر این جامعه، مردمش و تفکرش را میشناسد و نمیخواهد بخاطر آرامش چشمانش را بر حقیقت ببندد.
من از توجیه کردن، کتمان حقیقت و هر چیزی که کمکارهای خودمان را پنهان کند نفرت دارم. اما حقیقتگریزی و پنهانکاری در ذات اغلب آدمهای این جامعه هست. این حرف من نیست، فقط کافی هست که چشمهایم را ببندم و صفحات چند کتاب را به یاد بیاورم. جامعهشناسی خودمانی نوشته حسن نراقی مثل همیشه گزینه اول هست که در ذهنم خودنمایی میکند.
«در مجموع ما ایرانیها علاقه چندانی به روبرو شدن با حقایقی که به هر دلیلی مطابق میل و سلیقهمان نباشد نداریم.
از بیماری صعبالعلاجی که خدای ناکرده گریبان خود و یا عزیزی از اطرافیانمان را گرفته تا معظلات و مشکلات اجتماع ترجیح میدهیم در بهترین حالت با سکوت به آسانی از کنار آن بگذریم و به این منظور در حادترین شرایط حاکم با «انشاءا…» . به امید خدا و در اوج بیعلاجی «هر چی خداوند مقدر کرده باشند»، صورت مسئله را پاک می کنیم. غافل از اینکه به استناد دهها توصیه مسلم انجام این گونه امور را خداوند به عهده خود ما قرار داده و قرار هم نیست اگر کوشش در رفع معضل نکنیم خود بخود حل شود.»
اما این درد، یک درد کهنه هست و مانند یک میراث خانوادگی از نسلی به نسل دیگر منتقل میشود. قبل از حسن نراقی، فریدون آدمیت در کتاب اندیشههای میرزا آقاخان کرمانی همین جملات را تکرار می کند. «از اینرو در دماغ ایرانیان عقیده غریبی رخنه یافته که همه چیز را به بخت و طالع نسبت میدهند، و زحمت و کوشش را در تحصیل ثروت و آبرو شرط نمیدانند. این اعتقاد درهای علم و معرفت را چنان بهروی اهالی این مملکت بست که پیدایش اشیاء را بیسبب دانستهاند و «عقب پژوهش علل اشیاء که ریشه درخت علم است برنیامدهاند». رفتهرفته این مرض شوم کار مردم این مرز و بوم را به جایی کشانیده که هر تقصیر در تدبیر را حواله به تقدیر میکنند و هر خرابی را محول به مشیت پروردگار مینمایید.»
اما این مشکل فقط مربوط به جامعه ما نیست و تقریبا تمام کشورهای خاورمیانه را در برمیگیرد. استفین پی. رابینر در کتاب مبانی رفتار سازمانی بیان می کند «در کشورهای خاورمیانه، مردم از این دیدگاه به زندگی نگاه میکنند که از قبل تعیین شده است. هنگامی که رویدادی رخ میدهد آنها آن را خواست خدا میدانند. در جامعهای که خود را تابع محیط میداند، تعیین هدف اهمیت چندان زیادی ندارد. اگر قرار باشد انسان بر این باور باشد که نمیتواند در امر رسیدن به هدف کار چندان زیادی انجام دهد، دیگر تعیین هدف چه فایدهای دارد.»
سالها هست که این کتابها هست، سالها هست که هزاران نفر این کتابها را میخوانند، سالها هست کسانیکه این کتابها را نه خواندن و نه نوشتن این درد را میبینند. اما دیدن، نوشتن و خواندن داروی این درد نیست چون اگر دارویش بود تا بحال باید ریشه این بیماری از بین رفته بود. داروی این درد فقط پذیرفتن حقیقت هست با تمام دردهای نهانش، داروی این درد اینست که ما میراثدار خوبی نباشیم و کوری را بخاطر آرامش تحمل نکنیم.