در آخرین سفر پدرم به دیسنی ورلد، من و او و دیلن که در آن موقع چهار سال بود، منتظر راهآهن تک ریلی بودیم. دیلن دلش میخواست در دماغه قطار بغل دست راننده بشیند. پدرم که عاشق پارک بود، عقیده داشت که این کار خیلی کیف دارد.
او گفت: “ولی چقدر بد است که مردم عادی اجازه ندارند آنجا بنشینند.”
من گفتم: “آهان، فهمیدم بابا. با توجه به اینکه من در بخش تخیلی دیسنی کار کردهام، میدانم که برای جلو نشستن باید به دوز و کلک متوسل شد. میخواهی ببینی چطور؟”
او گفت: “البته.”
بنابراین به سوی متصدی خندان دیسنی رفتم و گفتم: “عذر میخوام، امکان دارد که ما سه نفری جلو بنشینیم؟”
متصدی گفت: “البته آقا.” او در را باز کرد و ما سه نفر کنار دست راننده نشستیم. این اولین مرتبه بود که پدرم از کار من کاملا هاج و واج مانده بود.
وقتی به سرعت به سوی قلمرو سحرآمیز میرفتیم، گفتم: “بهت گفتم که باید کلک زد. اما نگفتم که کلک سختی است.”
گاهی تنها کار لازم تقاضا کردن است، که باعث میشود تمام رویاهای آدم به حقیقت بپیوندند.
چند روز قبل شروع چهارمین سال فعالیت جلسات باز تبریز بود. برای همین دنبال یک ایده برای یک پست وبلاگی بودم که یک بازی وبلاگی راه بیاندازم و از دوستان تبریزی بخواهم که از آرزوها، رویاها و خاسته های خود که برای جامعه حرفهای تبریز دارند بنویسند و روی بلاگ، صفحه فیسبوک یا هر جای که دوست دارند با بقیه به اشتراک بگذارند تا شاید به کمک هم به آنها رنگ حقیقت ببخشیم. برای نوشتنش به ایدههای مختلفی فکر میکردم، ولی هیچ کدام باعث نشد که شروع به نوشتن کنم.
همین چند ساعت قبل کتاب «آخرین سخنرانی» رندی پوش را داشتم میخواندم که رسیدم به همان داستان اول پست و بعدش شروع به نوشتن کردم. من میخواستم دوستانم درباره آرزوهایشان، اتفاقهای خوب که میتواند در شهرمان اتفاق بیافتد و جامعه ما را پویاتر و بهتر از دیروز کند بنویسند، پس خیلی ساده از آن ها تقاضا میکنم که اینکار را بکنند و بعد کمک کنند که آنها را به شکل واقعیت در بیاوریم.برای شروع کار از دوستان عزیزم وحید ناموری، محمد خاهانی، سعید چوبانی، آرش میلانی، فرزام خجستهنیا، ندا ضیاء، امین ضیاء، نسرین قاسمی و هر کس دیگری که در حال خواندن این متن است تقاضا میکنم که از آرزوها و رویاهاشان برای جامعه حرفهایمان بنویسند و با ما به اشتراک بگذارند و در انتها دوستان خود را به نوشتن در این مورد دعوت کنند.
شاید شما هم بپرسید که آرزوی خود من برای این جامعه چی هست؟ خوب آرزوی من حرف زدن همه دوستها در این مورد هست. به نظر من برای داشتن یک جامعه پویا قدم اول این هست که همه شهامت پیدا کنند تا از آرزوها و خاستههایشان حرف بزنند و بقیه هم اینقدر صبر و شهامت داشته باشند که تا آخر به حرفهای گروه اول گوش کنند. خوب ما منتظر شنیدن هستیم، آرزوهایتان را فریاد بزنید.
آرزوهای ابوالفضل فتاحی برای تبریز به عنوان یک دوست خوب برای همه تبریزیها
رویای و آرزوی امیر حبیبزاد برای شهرمان تبریز
رویای امین ضیاء پرانرژی برای جامعه حرفهای تبریز
آرزوی زهره ضیاء برای کل جامعه تبریز
رویاهای کوچک ولی بزرگ سعید چوبانی برای جامعه حرفهای ما
آرزوهای بهنام خجسته برای شهرمان
محمد فلاحت و آرزوی ایستگاه خلاقیت برای تبریز
علی اسدی آرزوها و حرفهای خوبش برای جامعه ما
فرزام خجستهنیا و آرزویش در مورد کل جامعه ما
ندا ضیاء و آرزوهایش برای جامعه حرفهای و کل شهرمان
شهرام اشرافنیا آرزیلاری
امید زمانی و آرزوی رفع یک مشکل شهرمان
ابراهیم جباری و آرزوهایش برای شهر آرزوها
فرید دهقان و یک عالمه حرفها و آرزوهای خوب برای شهرمان
مژگان و آرزوش برای تبریزمان و خودش
نسرین و آرزوهایش برای ساختن یک دنیا بهتر