بری دیگه برنگردی، انشاالله

17 ماه گذشت، 17 ماه از اول تیر 87
گذشت، تا من به عنوان یک پسر دینی را که به گردن بودم انجام دهم. ولی من در این 17
ماه لحظه ای احساس مفید بودن برای جامعه و ملت خود نکردم، و حتی کسی را از بچه ها
و دوستان اطرافم را نیز ندیدم که این حس در 
آنها وجود داشته باشد. نمی دانم مدیریت سطح بالای جامعه چگونه فکر می کنند
و چگونه می اندیشند، ولی هر آنگونه که بیاندیشند همیشه چند صد جای کار می لنگد.

بگذاریم،
مهم این بود که این 17 ماه تمام بشود حالا به هر قیمتی و به هر نحوی، مهم نیست.
این 17 ماه تمام شد با همه خوبی ها و بدی هایش، با خاطرات تلخ وشیرینش و شاید با
مهمترین دستاوردش دوستان تازه، دوستی های که امیدوارم تمام نشوند.

سی ام
خرداد پارسال بود که پست خداحافظ اجباری را نوشتم، شاید در آن لحظات قضیه برایم
خیلی سخت تر  از آن بود که در واقعیت وجود
داشت. ولی با همه تصوراتی که داشتم اول تیر باید می رفتم و رفتم، دوره آموزش را در
شهر خودمان تبریزی ماندنی شدم، روزهای اول شاید سخت ترین روزهای خدمت برای هر کسی
باشد، برای من که اینگونه بود، ولی بعد از دو و سه هفته اول دیگر عادت می کنی و با
تمام شرایط خو می گیری. در کل شرایط در دوره آموزش نسبتا خوب بود تقریبا کم هم شانس
به من روی خوش نشان داد. اما در آخرین روزهای آموزش در ارودگاه (مثلا زندگی در
شرایط سخت) اتفاقی افتد که شاید هرگز قادر به فراموش کردنش نباشم، توی میدان تیر
بودم و بچه ها داشتند با آر پی چی  شلیک می
کردند، توی یک از تیر اندازی ها کلوله آر پی چی تو هوا منفجر شد و دو تا از ترکش
ها، به چشم یکی از بچه های گروهان ما اصابت کرد، و بدترین حالتی که می توانست رخ
بدهد، رخ داد. دیگر او باید فقط با یک چشم و تنها با یک چشم دنیا را ببیند.  آخرین روز آموزشی ما اینگونه تمام شد. فردای
آنروز جشن اعطای درجه ….

آموزش
تمام شد، و قضیه دوباره آنقدر پیچ خورد که من خودم ندانستم چگونه شد که من دوباره
سر از شهر خودمان در آوردم، 15 ماه دوباره در شهر خودمان و پلیس فرودگاه تبریز،
یگانی که به عنوان پلیس نمونه پلیس فرودگاههای کشور انتخاب شد. شاید نسبت به
بسیاری از گزینه های که برای خدمت وظیفه در ناجا هست، پلیس فرودگاه یکی از بهترین
گزینه ها باشد ولی با مشکلات و سختی های مخصوص خودش. فقط یک نمونه از مشکلاتش
مخصوص خودش که فقط آنهایی که در فرودگاه خدمت کرده اند قادر به درک آن هستند،
پروازهای حج، حج تمتع، حج عمره بخصوص در فرودگاه یک شهر بزرگ. ولی باز بسیار بهتر بود
نسبت به دوستانی که توی راهنمائی و رانندگی بودند. شاید یکی از زیباترین لحظات
خدمت توی فردگاه، توی ترمینال رقم می خورد، خاطراتی که در برخورد با مسافرین رخ می
دهد و اقعا ماندگار هستند.

لبخند
می زنی، پس سپاهی نیست
. این
جمله ای است که یکی از مسافرین همین که من می بینه به زبان می آورد اما نمی دانم
با کدام منطق و حسابی این حرف را می زند. 
و بعد کلی بحث بر سر سپاه و پلیس. البته این لبخند تقریبا دائمی، چند بار
توی خدمت کم مانده بود برایم مشکل ساز شود، یکبار دوره آموزشی توی اتاق  فرمانده گردان، و یکبار توی ترمینال فرودگاه که
یک مسافر خانم تاخیر کرده بود و این مورد خانمه خیلی جالب بود تا آخر روزهای خدمت
این خاطره را یادآوری می کردیم و می خندیدم. یکبار هم یک استاد زبان آمد شروع به
صحبت کرد و تقریبا فکر کنم یک ساعت گیر داد به قضیه ته ریش، ریش و دلیل اینکه چرا
نباید یک نظامی نباید سه تیغ کند؟ واقعا چرا؟ دوباره این آقا خیلی گیر داده بود به
سپاه و …. آخر صحبتش شروع به خواندن یک ترانه انگلیسی و یک ترانه آلمانی کرد
خودشم با یک ژست خاص. دختر و مادری که مقیم سوئد بود و بعد از کلی بحث با آنها بر
سر زندگی در خارج کشور، اینها فقط حرف خودشان را تکرار کردند، پولی داشته باشی و
توی ایران زندگی کنی، به همین سادگی. دانشجوهای که خارج از کشور تحصیل می کردند،
از ترکیه بغل کوشمان بگیر تا انگلیس و کانادا، و اینکه چگونه می توانی پذیرش بگیری،بورسیه
بشی و کار دانشجوی توی خود دانشگاههای کانادا بدست بیاوری.  یکی از خاطرات 
خاص مربوط به یک خانم مسن که استاد باز 
نشسته دانشگاه و از خیرین بود، و از بد شانسی پرواز آنها باطل شده بود. آمد
شروع به اعتراض کرد و چه حرفهای زد ماندگار، برعکس اون دختر و مادر ایشان اصلا
دلخوشی از ایران نداشتند، اینجا یک سرزمین سوخته است برای جوانان و از ساعت 11 تا
نزدیگهای 13 می گفت و می گفت و گاهی از دل ما می گفت. و هزاران خاطره دیگر از
مسافران، مهمانداران، بچه های امنیت پرواز و پرسنل خود فرودگاه.

اما
خاطره تلخ، سقوط هواپیمای توپولف شرکت کاسپین. آخرین پروازی  که این هواپیما با موفقیت انجام داد از تبریز
بودالبته با یک تاخیر اساسی و این پرواز توی شیفت من انجام شد. فردای آنروز قرار
بود با بچه ها بیرون برویم، مسعود زنگ زد و گفت که هواپیما سقوط کرده و خدا را شکر
می کنم که آنروز من توی ترمینال نبودم. چون آنروز کاسپین یک پرواز دیگر از تبریز به
مقصد دبی داشت، وقتی هواپیما از  دبی برگشت
بود به خدمه پرواز که خبر داده بودند، مسعود می گفت که توی ترمینال اوضاع عجیبی
بود گریه و زاری و آنوقت است که باید به یک جای خلوت پناه ببری و بغضت را خفه
کنی….

شاید
بتوان صدها صفحه خاطره نوشت از این 17 ماه. این 17 ماه تمام شد و باید دوباره شروع
کنم  کار و تحصیل و مهمتر از همه زندگی .

4 comments on “بری دیگه برنگردی، انشاالله

  1. علی نوبر on

    آقا بهروز گلتبریک می گم. بعد از گذشت حدود 6 سال از دوران خدمتم در ارتش هنوز می گویم دوره سربازی قطاعی از زندگی است که هرگز از یاد آدم نمی رود. شاید این تنها قسمت مثبت آن باشد!

  2. پویا on

    بهروز جان تبریک می گم که سربازیت تموم شد،من هم هنوز که هنوزه با خاطرات اون دوران شاد میشم و یا دلم میگیره،امید وارم در ادامه راه زندگیت موفق و پیروز باشی

  3. بهروز on

    سلام به همه دوستانامیدوارم که همه شما دوستان نیز در ادامه راهتان موفق باشید، علی آقا توی استرالیا و آقا پویا توی تهران خودمان.آقای پویا آرزو می کنم که بزودی صاحبخانه بشید.

Comments are closed.