داستان اعتراف آنها

اعتراف کردند، در یک دادگاه اسلامی در مقابل یک قاضی عادل، در یک جامعه کاملاً آزاد، که دانستن حق مردم است، روبروی میلیونها جفت چشم که برای حقشان یعنی دانستن به صفحه جعبه جادو خیره شد بودند، اما چیزها شیندند که گوش هایشان سوت کشید و متحیر شدند، و در حالت تحیر به پشت بام ها پناه بردند و الله ی را که اکبر بود فریاد زدند و از او پرسیدند، آیا این باز جادوی دیگر از جعبه جادوی ملی بود یا از کرامات مردی بود که بشقابش همیشه سر سفره بود ولی خود غایب بود، غایب بود چون باید همپای مرید خود، مرد هاله به سر به مدیریت جهان می پرداخت. حالا من نمی دانم جادو بود یا معجزه، ولی دوست دارم داستان اعترافات شبیه حکایت زیر باشد:

در دوران مسیحی شدن ژاپن، سامورائی ها یک مبلغ مسیحی را دستگیر کردند.

یکی از جنگجویان گفت: «اگر می خواهی زنده بمانی، فردا صبح باید تمثال مسیح را جلوی چشم ما لگد کوب کنی.»

مبلغ، بدون هیچ تردیدی در قلبش خوابید. هرگز آن توهین را روا نمی داشت، و بنابراین خود را برای شهادت آماده کرد.

نیمه شب از خواب بیدار شد، از روی تختش برخاست و ناگهان پایش را روی بدن کسی گذاشت که روی زمین خوابیده بود. نگاه کرد و نزدیگ بود بی هوش شود: خود عیسا مسیح روی زمین خوابیده بود!

مسیح گفت: «اکنون که پایت را روی خود من گذاشتی، فردا هم تمثال مرا لگدکوب کن. جنگ برای یک آرمان، بسیار مهم تر از دادن یک قربانی است.»

حکایت زیبایی است، اما آیا آخر داستان ما نیز اینگونه است؟ نه من نمی دانم، من هیچ نمی دانم، چون دانستن حق من است!.

از خیلی روزها پیش می خواستم این داستان را بنویسم، ولی نمی دانم نشد. تا اینکه شنیدم مردی که دوستش داشتم، شاید دوستش دارم، به امید اینکه دوستش خواهم داشت بعد از روزها آزاد شد، یک معمار یک طراح یک پدر و یک ….  ولی افسوس نمی توانم بنویسم یک قهرمان، چونکه قهرمان من قهرمانی دیگر گونه است، قهرمانی که بتواند ….

1 comments on “داستان اعتراف آنها

Comments are closed.