تسلیت

پدر امیر یک معلم بود، هست و خواهد ماند. یک معلم به همه دنیا تعلق دارد، به تمام بشریت. معلم روح جاری خداوند روی زمین است، خداوند بشر را خلق می کند و روح را در آن می دمد، معلم روح را می سازد و آن را به سمت بالا پرواز می دهد، …

اما دیگر پدر امیر، پیش ما روی زمین نیست، او آنقدر بالا رفت، بالا رفت تا رسید به جایی که قرار بود برسد، خانه دوست.

او رفت و رسید، اما همیشه خاطره او در قلب ما و همه شاگردانش خواهد ماند.

« خانه دوست کجاست؟» در فلق بود که پرسید سوار.

آسمان مکثی کرد.

رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید.

و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:

«نرسیده به درخت،

گوچه باغی است که از خواب خدا سبز تر است.

و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است.

می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر بدر می آرد،

پس به سمت گل تنهایی می پیچی،

دو قدم مانده به گل،

پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی

و ترا ترسی شفاف فرا می گیرد.

در صمیمیت سیال فضا، خش خشی می شنوی:

کودکی می بینی

رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور

و از او می پرسی

خانه دوست کجاست.»

و هزاران حرف دیگر که می خواهیم بنویسم، اما نمی توانم.